يادم نمي آيد هرگز با خودم آشتي كرده باشم، مگر در دوره هاي بسيار كوتاه...
بايد شجاعت دوست داشتن داشت. ترس آدم را متوقف مي كند. ترس آدم را در حالت رخوت و بي عم...لي به تقصير خود ماندگار مي كند.
آدم ها به قدري عاشق اند كه شجاع اند، كه دليري مي ورزند. آدم با شجاعت خود ديوارها را حفره مي كند، و راهي به رهايي مي گشايد...
گاهي به آسمان نگاه كن!
آسمان از درون نگاه خسته ي من ناله ها شنيده است.
روايت امشب من روايت رنج هاي بي انتهاست. نقل آوارگي هاي سرگشتگی است.
نبودنت...
كه جاري است در لحظه هايم، گاهي شوق زندگي را مي ربايد. شهر فكر من "بي تو" قيام و تحول ندارد.
گاه گاهي با خودم نجوا مي كنم؛ تحولي، انديشه اي ...
فارغ از بي حوصلگي هاي بي فرجام،
باور شكوهمند من اما، به تو ايمان دارد.
باور دارد كه زير اين طاق زندگي،
ستاره اي دميده است...