ژورنالیست جوان
وبنوشت شاهین کارخانه
قالب وبلاگ
لینک های مفید
  1. هر كه پرسه مي زند، گم نشده است. شايد گم كرده اي دارد. شايد در تنهايي خود به كنجي پناه آورده است. شايد تنها يك خلوت سرد زمستاني سرگشتگی او را پذيرا شده است. شايد براي تو هم پيش آمده باشد كه بغضت را به خلوتي مثل حياط پشت دانشكده برده باشي...
    يادم نمي آيد هرگز با خودم آشتي كرده باشم، مگر در دوره هاي بسيار كوتاه...

    بايد شجاعت دوست داشتن داشت. ترس آدم را متوقف مي كند. ترس آدم را در حالت رخوت و بي عم...لي به تقصير خود ماندگار مي كند.
    آدم ها به قدري عاشق اند كه شجاع اند، كه دليري مي ورزند. آدم با شجاعت خود ديوارها را حفره مي كند، و راهي به رهايي مي گشايد...

    گاهي به آسمان نگاه كن!
    آسمان از درون نگاه خسته ي من ناله ها شنيده است.
    روايت امشب من روايت رنج هاي بي انتهاست. نقل آوارگي هاي سرگشتگی است.
    نبودنت...
    كه جاري است در لحظه هايم، گاهي شوق زندگي را مي ربايد. شهر فكر من "بي تو" قيام و تحول ندارد.
    گاه گاهي با خودم نجوا مي كنم؛ تحولي، انديشه اي ...

    فارغ از بي حوصلگي هاي بي فرجام،
    باور شكوهمند من اما، به تو ايمان دارد.
    باور دارد كه زير اين طاق زندگي،
    ستاره اي دميده است... 

برچسب‌ها: سرگشتگی, شاهین کارخانه, عاشقانه ها
[ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 23:14 ] [ شاهین کارخانه ]
  1. يك جايي از فيلم "گذشته"، سمير به ماري مي گويد كه مي خواهد عطرهاي همسرش را به بيمارستان ببرد شايد تاثيري در خارج شدن او از كما داشته باشد، سمير مي گويد: "بويايي آخرين حسي است كه از بين مي رود."
    حق با سمير است. بويايي عجيب ترين حس انسان است. يك بو، در يك لحظه مي تواند تو را به خاطره اي مربوط به سال ها پيش پرتاب كند.
    وقتي بويي مشابه بوي او به مشامت مي رسد، تو را از زمان و مكانت جدا مي كند و به آغوش... او مي برد...
    دلت را مي لرزاند و نفست را به شماره و تنت را به لرزه مي اندازد...
    بويايي اينجور حس بي پدري است، پدر آدم را در مي آورد.
    .
    تن هر آدمي يك بوي خاصي دارد، همچنان كه خانه ي هر خانواده اي بويي منحصر بفرد دارد. آخرين چيزي كه از يك معشوقه ي از دست رفته هم فراموش مي شود بوي تن اوست.
    .
    گفتم كه بوي زلفت گمراه عالمم كرد؟
    اصولا من آدم گمراهي هستم... گمراه بوي موهاي تو، بوي تن تو، بوي عطر تو، بوي دست تو...
    * گفتم كه بوي زلفت گمراه عالمم كرد// گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد *
    .
    نيچه مي گويد: "كسي كه چرايي زندگی را يافته، با هر چگونه اي خواهد ساخت."
    اگر زندگی رنج بردن است، براي زنده ماندن بايد ناگزير معنايي در رنج بردن يافت. بايد معنايي
    در رنج دلتنگي بوي تو يافت. آخرين آزادي بشر، آزادي در انتخاب شيوه ي انديشه است.
    اما آخرين آزادي من، فكر كردن به توست.
    فكر كردن به بوي موهاي تو، بوي تن تو، بوي عطر تو، بوي دست تو... 

برچسب‌ها: بو, شاهین کارخانه, عاشقانه ها, گذشته
[ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 23:12 ] [ شاهین کارخانه ]
دوست داشتن مثل غمگین بودن است. آدم به مرحله ای از "هیچی" می رسد. آدم یادش نمی آید. فقط دوست داشتن را به یاد می آورد. من اما سعی می کنم روزهای گذشته را واکاوی کنم.

رفتن به گذشته های دور همیشه تجربه ی دردناکی است، اما هرچه بیشتر به تو فکر می کنم یک پله جلوتر زندگی می کنم. 

در قاب پنجره ی اتاق، روبه آسمان، زیر طاق این ستاره های مهربان، من به آغوش یاد تو پناه می آورم. این شب پرستاره را ببین، بس که چشم هایی به آن دل سپرده اند، راز غم به سوی این سکوت برده است. 

سال های دور... دور از این خاطره های من و تو، سال های رنج و محنت بود، و برای من آن روزهای دور، روزهای حک شده بر آه ...

این روزها... من چرا لایق این چنین هایم!؟ لایق این جوانه ی سبز و روشن، که در دلم ساقه ای جوان شده است. 

ای آنکه آرزوهایت سبز است، 

ای آنکه اندیشه ات مهر است و عاطفه،

بازگرد، 

آنگاه همه چیز را خواهم یافت...

دل مشق های تنهایی مرا بخوان، و دل به دل من بسپار، 

سازت را کوک کن، کوله بارت را ببند،

بازگرد

به شهر دودآلود تنهایی

و ... بهار را به ارمغان بیار...


24 بهمن 92



برچسب‌ها: بهار را به ارمغان بیاور, شاهین کارخانه, عاشقانه ها
[ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 14:51 ] [ شاهین کارخانه ]
اولين مواجهه ي من با مرگ نبود. ولي اولين مواجهه ي آگاهانه ي من با مرگ زماني بود كه رضا پسرعمويم مرد. من هفت سالم بود و او فقط پنج سال داشت.
تنها درك من از مرگ اين بود كه يك آدم ديگر نيست. مي رود. به جايي كه نمي دانيم كجاست.
آن شب وقتي وارد خانه شديم، همراه پدرم به اتاقي رفتيم كه مردها آرام و سر در گريبان نشسته بودند و من صداي گريه زن ها را از اتاق بغلي مي شنيدم. صداي زن عمو را مي شناختم، ناله ها
يش را هنوز به ياد دارم...
رضا در رودخانه غرق شده بود. هم بازي و دوست و گويي برادرم بود. او رفت. به جايي كه نمي دانستم.
من هيچ وقت براي نبودن رضا گريه نكردم. همچنان كه براي فوت پدربزرگم گريه نكردم. همان طور كه وقتي صادق دوست چندين ساله ام روي مين رفت و شهيد شد گريه نكردم. اما براي رفتن آنها به غايت غمگين شدم. شبها تا صبح بيدار بودم و ديگر دنيا را دوست نداشتم.
چند روز پيش بود. از تو پرسيدم "آخرين باري كه گريه كردي كي بود؟" و تو نمي دانستي. تو به ياد نداشتي.
اما من يك وقت هايي گريه كرده ام. براي سفر كردن آدم هايي كه مي دانستم برمي گردند. براي آدم هايي كه دوستشان داشته ام اما نتوانسته ام از غم آنها كم كنم.
براي رضا گريه نكردم. اما بارها و بارها براي نگاه هاي عمويم گريه كرده ام. براي پدربزرگ گريه نكردم. اما بارها براي خانه اي كه جاي خالي او در آن بيشتر از هر چيز ديگري به چشم مي آيد گريه كرده ام. براي حسرت هاي مادرم گريه كرده ام، براي لحظه هايي كه پدرم در پيچ و خم مشكلات به گوشه اي خيره مي شود گريه كرده ام.
"تو" يك آدم عجيبي كه به ياد نداري آخرين بار كي گريه كرده اي. كه سوال هاي من درباره مرگ برايت عجيب است.
مي داني؟ يك روز تو يا من "مي رويم به جايي كه نمي دانم" .
آن روز چه مي شود؟
چند نفر آن روز ما را مي شناسند؟
چند نفر ما را دوست دارند؟
آن روز تو مرا دوست داري؟

مي بيني؟ آخر قصه چيزي جز دوست داشتن نيست.

برچسب‌ها: گریه, مرگ, شاهین کارخانه, جایی که نمی دانم کجاست
[ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 16:15 ] [ شاهین کارخانه ]
 
 
نگاهت نمی کردم... مستقیم و حتی شجاعانه، روبرو را نگاه می کردم و ... "گفتم آنچه را که باید می گفتم."
چشم هایم مثل نگاه آدمی که به خودش مطمئن است، بدون اینکه مردمک هایش بلرزد، مستقیم به جلو نگاه می کرد، و شبیه به وقت های عصبانیت، روی یک نقطه ی... دور ثابت مانده بود.
حدس مي زنم اگر كسي توي چشم هايم نگاه مي كرد، مستقيم و كنجكاو، مي فهميد كه اندك لرزشي توي وجودم هست كه اعتماد به نفسم را زير سوال مي برد.
اما مهم اين است كه من، آن جمله ها را شجاعانه به زبان آوردم. بدون اما و اگر، بدون مكث و بي توجه به آنچه دور و برمان در جريان بود.
بريده و خسته و لرزان، اين بار فقط به اين نتيجه رسيدم كه "بايد بگويم".
تصميم گرفتم حرف هايم را نخورم، گلويم را مخزن نگفته ها نكنم. "گفتم" و فهميدم كه وقتي با خلق و خوي انساني زندگي مي كني، لحظه هاي جذاب تري در انتظارت است.
مسئله ساده ست، "بايد به تو مي گفتم."
مي دانم آن لحظه چطور شد كه به چنين نتيجه اي رسيدم، مي دانم كجا بودم، مي دانم در كدام ثانيه بود.
به همه چيز فكر مي كنم. به دنياي آن روزهايم و لحظه هاي غريب و ناشناس، به خودم حتي كه ديگر نمي شناختم از بس منفعل و بي حوصله و مريض بود.
فكر كردم كمترين حق من است كه به آدمي كه دوستش دارم بگويم كه دوستش دارم.
براي آنچه كه دوست دارم انرژی بگذارم و همراهش شوم و در نهايت، شبيه به يك انسان زندگي كنم. انساني كه حس دارد، ضربه مي خورد، زخم مي خورد اما هنوز سرپاست. عاشق مي شود، انرژی مي گيرد، چشمانش برق مي زند...
و با اشتياق براي "تو" مي نويسد و روايت مي كند.
.
18 بهمن 92
به ياد يك غروب پاييزي كه از آسمان هواي سرد پايين مي آمد.

برچسب‌ها: شاهین کارخانه, عاشقانه ها
[ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 17:34 ] [ شاهین کارخانه ]
  1. روايتي از خود:
    "مردي در ايستگاه"
    .
    نگاهي ميخكوب به روبرو، انديشه اي غرق در اعماق دور خاطره ها، دلي سرشار مهر، لبخندي اميدوار، چشماني پر از شوق، روحي روياپرداز و چهره اي همواره در پس سايه ي اميد آمدن تو...
    .
    دنياي اطراف من، دنيايي كمتر دلپذیر، آكنده از ابهام و ترديد،و آكنده از اضطراب است.
    از تنهايي خويش بسوي تو مي گريزم، تا بتوانم در مقابل هجوم افكار سرد و تيره و سهمگين تاب بياورم و روزني به نو...ر بيابم.
    افكاري كه مرا به هر سويي مي برد:
    به حقايق بي چون و چراي زندگي آدمها، به قدم هاي كند و سنگين يك پيرزن در درازناي زمان، به قطاري در راه، به رنگ سفيد لباس تو، به ترديدي كه تو را احاطه كرده، به خطوط ناب نغمه هاي موسيقي، به نور كم رمق سپيده دم...
    .
    من در پس اين تفكرات، روزني را مي جويم تا به موقعيتم در اين دنيا روشني ببخشم. تا بتوانم به درون كاوي خويش بپردازم. روزني كه براي ادامه ي زندگي توجيهي به دست مي دهد: تو! اي امر سوبژكتيو ابژه شده ي من!
    .
    آمدن تو يك پيچ تاريخي است.آمدن تو يك پيچ فلسفي است. تو هر وقت كه بيايي ديرتر از موعد است و هر وقت كه بروي "زود" است.
    .
    چه زمستان باشد چه بهار، سر پيچ بعدي منتظرت خواهم بود. 

برچسب‌ها: شاهین کارخانه, عاشقانه ها
[ چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 1:4 ] [ شاهین کارخانه ]
مي گويند دنيا دو روز است. چرا و چطورش را نمي دانم. اما در اين دنيا مي دانم "زندگي" دو اپيزود است، دو سكانس است، دو لحظه است.
1- "مي آيي"
با لبخند بر لب، پر شور، با چشماني براق و لباني پر از شوق گفتن و گفتن و گفتن...
تو مي گويي و باغ ها بيدار مي شوند، و كبوتران سپيد به آشيانه برمي گردند.
آمدن تو مثل وزيدن هواي تازه در اتاق قلب من است، پرده را كنار مي زند و داخل اتاق گشتي مي زند و همه چيز را تازه مي كند، همه چيز را نوازش مي كند...
* در اين آفاق ظلماني/ چنين بيدار و درياوار/ توئي تنها كه مي خواني *
* اي نغمه ساز باغ بي برگي/ بمان تا بشنوند از شور آوازت/ درختاني كه اينك در جوانه هاي خرد باغ در خوابند*

 


2- "مي روي"
با چشماني دلتنگ و نگران، سازت به دوش، پشت به من، گام ها به سوي ايستگاه ...
* تو مي روي، كه بماند؟
كه بر نهالك بي برگ ما ترانه بخواند؟ *
//
"زندگي" اتفاق اين دو لحظه است.
بعد از آنكه "مي روي" اميد از دل من نمي رود، چرا كه خودت گفتي ياد تو بر نهالك پربرگ ما ترانه مي خواند.....
.
12 بهمن 92
.
پ.ن: تكه هاي شعر از استاد شفيعي كدكني است.


برچسب‌ها: شاهین کارخانه, عاشقانه ها
[ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 23:44 ] [ شاهین کارخانه ]

کسي براي زندگي سناريو ننوشته است؛ به استناد همه ي بعدازظهرهاي طولانی بطالت، همه ي ديوارهاي ترك خورده از رعد خيرگي، همه ي پاهاي در نوسان از اضطراب انتظار، و همه ي دست هاي به خواب رفته زير چانه! 
زندگي يك مستند اصيل است؛ خيلي اصيل تر از مستندهايي كه سينما با موسيقي و تدوین، قابل تحمل شان مي كند.
در ثانيه هاي خالي زندگي، البته مي شود كاري كرد، حرفي زد يا موسيقي گوش داد. اما اين ها حساب نيست. اينها بداهه هاي سياهي لشگر است.
گاهي بوي سينما مي آيد. 
گاهي جلوه هاي ويژه، به منظره هاي واقعي انكارناپذیر تبديل مي شود.مثل وسعت آبي آسمان كوير، مثل وقتي كه خورشيد بالاي سرت مي گيرد، مثل وقتي كه آسمان، نقاش ابر و باد كبود و نارنجي خودش مي شود، اما اين ها هم حساب نيست. اين ها اكران عمومي است. 
گاهي بوي كارگردان مي آيد.
مثل وقتي كه خسته در ساعتهاي پاياني روز زير پل گيشا در منتهاي نااميدي ماشيني برايت مي ايستد، مثل وقتي كه لابه لاي بساط يك دستفروش، كتابي كه مدتها دنبالش بوده اي چشمك مي زند. مثل وقتي كه كيفت را با همه ي مدارك مي زنند. مثل وقتي كه خسته و افسرده اي و ضبط تاكسي آهنگي را كه دوست داري پخش مي كند.مثل وقتي كه در لحظه آخر به قطار مي رسي... 
حس مي كني پوست صورتت از نور پروژكتورها گرم مي شود، حس مي كني اين صحنه را براي تو نوشته اند، ولي ديالوگ ها را نمي داني...


برچسب‌ها: سناریوی زندگی, شاهین کارخانه, عاشقانه ها
[ سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 22:36 ] [ شاهین کارخانه ]
هميشه تلخ ترين لحظه، لحظه ي رفتن نيست. لحظه ي رفتن تلخ است اما تلخ ترين نيست.
آن لحظه هنوز تن آدم داغ است. هنوز بوي عطر او مي آيد، هنوز صداي او در گوش آدم است.
تلخ ترين لحظه فرداي آن روز است يا شايد پس فردا يا شايد چند روز بعد...

روزي كه در يك بعدازظهر بطالت، كه گويي بعدازظهري تابستاني است در دل اين زمستان بي بخار تهران، دستهايت را زير چانه ي هپروت جمع كرده اي و اطرافت خالي ست.
اين بعدازظهر خالي تن آدم را مي خورد، آدم را پوك مي كند...
تابستان كه بود، بعدازظهر هاي خالي پر از سوداي فردا بود. پر از خواب بود و كتاب...
ساعت 5 كه مي شد مامان چايي بيسكوييتي مي آورد و كنار من به تلويزیون نگاه مي كرد و مدل موهاي ناجيه غلامي را مسخره مي كرد.
اما حالا ...
در بعدازظهرهاي خالي بجاي تلويزیون به كمد كتابهايم زل زده ام...
آه، اي چيدمان حسرت...
اي كتابهاي نخوانده چه از جان من مي خواهيد؟
كاش نادر سلطان پوري يا فرناز قاضي زاده اي بود و از درون كتابها خبري مي داد...
كاش مثل آن بعدازظهر هاي گرم و خالي كسري ناجي گزارشي مي داد از رنج هاي مردم جهان تا كمي احساس آسايش و امنيت كاذب پيدا كنم...
.
بعدازظهرهاي خالي من،
بعدازظهرهاي بطالت من،
بهترين سوژه براي سركوفت زدن است. به تنبلي متهمم كن...
من آماده ي يك رخوت تلخ عصرگاهی ام... 


6 بهمن 92


برچسب‌ها: بعدازظهرهای بطالت, شاهین کارخانه, عاشقانه ها
[ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 20:53 ] [ شاهین کارخانه ]
  1.  آن لحظات را حتما به ياد مي آوري، كنار سطل زباله در فاصله چند متري تو، روي سكو ايستاده بودم. هوا تاريك شده بود. بيشتر از چند ثانيه نمي توانستم نگاهت كنم، مي ترسيدم اشكهايم جاري شود. خوبي تماشا كردن تو اين بود كه تكليف مشخص بود: فعلا كاري جز اين لازم نبود انجام بدهم. اما وقتي رفتي دنيا به آخر رسيد. شب بود و فقط اين شب نبود كه شهر را تاريك كرده بود. 

  2.  چه مي شود كرد؟ زندگي است ديگر. مثل غروب غمگيندريا مي ماند. وقتي كه نور رو به پايين مي رود و تو دقيقا جاي خالي اش را حس مي كني. 

  3.  تقصير من نيست. بعضي از آدمها اينجوري اند. جاي خالي شان احساس مي شود.
    رفتن اينجور آدمها طاقت فرسا و آزاردهنده ست.
    نمي دانم شما چطور با جاي خالي آدمها كنار مي آييد. چه كار مي كنيد كه آنقدرها به چشم نيايد.
    اما مي دانم اينجور آدمها توي زندگي هاي ما كم پيدا مي شوند.
    و من دل نگرانم، همين! 

برچسب‌ها: شاهین کارخانه, عاشقانه ها
[ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 20:50 ] [ شاهین کارخانه ]

امروز یادداشتی از من در روزنامه بهار به چاپ رسید که در زیر میبینید:

http://www.baharnewspaper.com/Page/Paper/91/12/15/1

  • حال ناخوش
  • شاهین کارخانه

  • فرقی نمی‌کند عاطفی باشد یا کاری، تفاوتی ندارد درسی باشد یا خانوادگی، اگر ماندگار شود دیگر جایی نمی‌رود. می‌ماند و توی خلق و خو و رفتارت جا خوش می‌کند. آن وقت یکهو چشم باز می‌کنی و می‌بینی یک سال گذشته اما هنوز از جایت بلند نشده‌ای. هنوز ضربه‌ای را که خورده‌ای، حل نکرده‌ای و به جایش دست روی دست گذاشته‌ای تا خود به خود حل شود. نه حسی از آن عصبیت برجا مانده و نه حتی جایی برای ابراز احساسات. یکهو می‌بینی به جای آن‌که زندگی‌ات روی نوار موفقیت باشد، روز به روز در حال
    از دست دادنی! از دست دادن شادمانی و لحظه‌های خوب دور هم بودن و بگو و بخند. یک روز از خواب بلند می‌شوی و یادت می‌افتد که چندین و چند سال پیش، در چنین روزی بود که حال ناخوش بر تو غلبه کرد و باورت نمی‌شود که این همه روز را در عزای یک اتفاق بد گذرانده باشی. باورت نمی‌شود. اما واقعیت ثبت‌شده در تقویم زندگی‌ات، تو را به جایی می‌برد که راه فراری از آن نیست. فقط می‌دانی که دیگر خودت نیستی. خودت نیستی با بی‌پروایی‌های همیشگی‌ات، با سرخوشی‌های همیشگی‌ات و با بی‌خیالی‌ها و روزمرگی‌های همیشگی‌ات.
    یادت می‌آید که یک روزی، وقتی کسی حال رفقایت را از تو می‌پرسید، شوخی یا جدی، جواب می‌دادی: «من حال و روزم از همه‌شان بهتر است!» حالا دیگر حتی آدمی نیستی که شوخی کنی، چه برسد به این‌که شوخی‌هایت دیگران را هم بخنداند. دیگر آدمی نیستی که پشتکار به خرج بدهد، با دیگران معاشرت کند، که روزی ‌هزار بار تلفنش زنگ بخورد یا با دوستانش خلوت کند تا برای چند لحظه هم که شده، حالشان بهتر شود.
    یک روز ساده است. از خواب بیدار می‌شوی و باورت نمی‌شود که این قدر تغییر کرده باشی. باورت نمی‌شود که آدم‌ها تو را تحمل می‌کنند، نه آن‌که همراهت باشند. چشم که باز می‌کنی، می‌بینی حتی عادت نان و پنیر و گردو و فندق خوردن را هم نداری و حوصله‌ای هم برایت نمانده تا یک طعم و مزه نو یا یک اتفاق تازه را امتحان کنی. این بی‌حوصلگی‌ها اما یک روزی کار دستت می‌دهند. یک روز ساده که انگار شبیه به همه روزهای تقویم است اما واقعیتش آزار می‌دهد آدم را! از خواب بیدار می‌شوی و به دور و برت نگاه می‌کنی و احساس غریبگی سر تا پایت را می‌گیرد و نمی‌دانی که تو پیش نرفته‌ای، فرو رفته‌ای و انگار هیچ‌کسی نمی‌تواند کمکت کند جز خود خودت! تا از چنبره این حس‌های ناگوار بیرون بیایی.
    می‌دانی که فقط یک روز ساده از تقویم است که می‌بینی روی دو پا ایستاده‌ای اما زاویه نگاهت نسبت به اتفاقات اطرافت، مثل همیشه نیست. تو همچنان نفس می‌کشی، کنار آدم‌ها راه می‌روی و زندگی می‌کنی اما مثل همیشه‌ات نیستی. اگر یک روز ساده، از خواب بیدار شدی و دیدی که غریبه‌ای، دیدی که حرفی برای گفتن نداری و حوصله‌ای برای جر و بحث، بدان که تو به همان واقعیت تقویم رسیده‌ای و یک ماجرای حل‌نشده، گوشه ذهنت جا خوش کرده. یک چیزی مثل غده سرطانی که هرچقدر برای درمانش دیرتر دست به کار شوی، احتمال ویرانی‌ات بیشتر است.



http://www.baharnewspaper.com/Page/Paper/91/12/15/1


برچسب‌ها: بهار, عاشقانه ها
[ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۱ ] [ 11:16 ] [ شاهین کارخانه ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

درآی و بنشین و این کلمه را باش که این کلمه با تو کارها دارد. (اسرارالتوحید)
برچسب‌ها وب
الف (7)
mmc (1)
شرق (1)
بو (1)
نقد (1)
لینک های مفید


امکانات وب