ژورنالیست جوان وبنوشت شاهین کارخانه
| ||
اولين مواجهه ي من با مرگ نبود. ولي اولين مواجهه ي آگاهانه ي من با مرگ زماني بود كه رضا پسرعمويم مرد. من هفت سالم بود و او فقط پنج سال داشت.
تنها درك من از مرگ اين بود كه يك آدم ديگر نيست. مي رود. به جايي كه نمي دانيم كجاست. آن شب وقتي وارد خانه شديم، همراه پدرم به اتاقي رفتيم كه مردها آرام و سر در گريبان نشسته بودند و من صداي گريه زن ها را از اتاق بغلي مي شنيدم. صداي زن عمو را مي شناختم، ناله هايش را هنوز به ياد دارم... رضا در رودخانه غرق شده بود. هم بازي و دوست و گويي برادرم بود. او رفت. به جايي كه نمي دانستم. من هيچ وقت براي نبودن رضا گريه نكردم. همچنان كه براي فوت پدربزرگم گريه نكردم. همان طور كه وقتي صادق دوست چندين ساله ام روي مين رفت و شهيد شد گريه نكردم. اما براي رفتن آنها به غايت غمگين شدم. شبها تا صبح بيدار بودم و ديگر دنيا را دوست نداشتم. چند روز پيش بود. از تو پرسيدم "آخرين باري كه گريه كردي كي بود؟" و تو نمي دانستي. تو به ياد نداشتي. اما من يك وقت هايي گريه كرده ام. براي سفر كردن آدم هايي كه مي دانستم برمي گردند. براي آدم هايي كه دوستشان داشته ام اما نتوانسته ام از غم آنها كم كنم. براي رضا گريه نكردم. اما بارها و بارها براي نگاه هاي عمويم گريه كرده ام. براي پدربزرگ گريه نكردم. اما بارها براي خانه اي كه جاي خالي او در آن بيشتر از هر چيز ديگري به چشم مي آيد گريه كرده ام. براي حسرت هاي مادرم گريه كرده ام، براي لحظه هايي كه پدرم در پيچ و خم مشكلات به گوشه اي خيره مي شود گريه كرده ام. "تو" يك آدم عجيبي كه به ياد نداري آخرين بار كي گريه كرده اي. كه سوال هاي من درباره مرگ برايت عجيب است. مي داني؟ يك روز تو يا من "مي رويم به جايي كه نمي دانم" . آن روز چه مي شود؟ چند نفر آن روز ما را مي شناسند؟ چند نفر ما را دوست دارند؟ آن روز تو مرا دوست داري؟ مي بيني؟ آخر قصه چيزي جز دوست داشتن نيست. برچسبها: گریه, مرگ, شاهین کارخانه, جایی که نمی دانم کجاست [ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲ ] [ 16:15 ] [ شاهین کارخانه ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |