ژورنالیست جوان وبنوشت شاهین کارخانه
| ||
مروری بر مقاله «پوپولیسم دست راستی» نوشته مورای رتباردشاهین کارخانه منتشر شده در اکوایران
پوپولیسم مفهوم پرمناقشهای است و اغلب بیش از آنکه مدلولی مثبت در اذهان ایجاد کند، مفهومی منفی از آن تعبیر میشود. در عرصه سیاسی هر گاه از پوپولیسم صحبت میشود معمولاً آن را مجموعهای از منش و روشهایی برای جلب آرای عمومی و حفظ هواداران یک حزب یا ایدئولوژی میدانند. برخی نیز آن را معادل عوام گرایی و حتی نخبه ستیزی تلقی میکنند. اما مورای رتبارد، اقتصاددان آزادیخواه، از منظری دیگر به پوپولیسم نگاه میکند. هر سیاستمداری مخصوصاً در دموکراسیهای متکی به صندوق رأی میخواهد حمایت «مردم» را جلب کند، و همۀ آنها میخواهند چیزی بگویند که تا حد ممکن شمار بیشتری از مردم آن را بفهمند و همه نسبت به افکار عمومی و حتی احساس «عامۀ مردم» حساس هستند. اما در میان متفکران و اندیشمندان چه؟ آیا اندیشمند پوپولیست یک عوام گرا است که به دنبال فریب تودههاست؟ مورای رتبارد، اقتصاددان آزادی خواه، از منظری دیگر به پوپولیسم نگاه میکند. پایه اندیشه طرفداران اقتصاد آزاد رقابتی، اعتقاد به حقوق و آزادیهای فردی، احترام به مالکیت خصوصی، مبادله داوطلبانه، نظام سیاسی مبتنی بر حکومت قانون و مخالفت با انحصار اقتصادی، اجتماعی و سیاسی است. اقتصاددانان آزادی خواه هر انسان را یک مرکز آگاهی و تصمیمگیری مستقل میدانند. مورای رتبارد به پیروی از فردریش فون هایک –اقتصاددان و برنده جایزه نوبل اقتصاد در سال 1974- معتقد است اندیشمند باید بتواند اندیشه را به میان مردم ببرد. هایک در کتاب «خصوصی سازی پول» مینویسد: «من قویاً احساس میکنم وظیفه اصلی یک نظریهپرداز اقتصادی یا فیلسوف سیاسی کار کردن بر روی عقیده عموم مردم است تا امکانناپذیر سیاسی امروز به امکانپذیر سیاسی فردا تبدیل شود.» مورای رتبارد، اقتصاددان فقید امریکایی در مقاله «پوپولیسم دست راستی» که در سال 1992 منتشر شده، مینویسد: «بینش اصلی پوپولیسم دست راستی این است که ما در کشور دولتگرا و دنیای دولتگرای تحت سلطه نخبگان حاکم، متشکل از ائتلاف دولت بزرگ، بنگاههای بزرگ و گروههای ذینفوذ پیگیر منافع خاص، زندگی میکنیم. طبقه حاکم در کشور همیشه نیازمند روشنفکران برای توجیه حکومت خود است تا با فریب تودهها، مثلاً برای پرداخت مالیات و راه آمدن با دولت، آنها را وادار به اطاعت کند. در گذشته در اغلب جوامع، صنف روحانی یا کلیسای دولتی عقاید تودهها را شکل میداد و توجیه کننده حکومت بود. اکنون در عصر دنیویتر شده، تکنوکراتها، عالمان اجتماعی، روشنفکران و رسانههای وابسته هستند که سیستم دولتی و کارکنان موجود در دیوان سالاری آن را توجیه میکنند.» رتبارد در این مقاله معتقد است مدل هایکی (فردریش فون هایک) برای تأثیرگذاری روی افکار نخبگان و روشنفکران برای نشر افکار کافی نیست. به علاوه رتبارد تأکید میکند که مسئله صرفاً اشتباه فکری نیست، بلکه روشنفکران در وضع موجود ذینفع هستند و بخشی از طبقه حاکم هستند. بنابراین رتبارد در کنار نشر افکار، معتقد است باید به افشای رانتها، نحوه برکشیده شدن وابستگان به قدرت حاکم و چگونگی بهره بردن آنها از سیستم موجود پرداخت و با عموم مردم صحبت کرد. بنابراین رتبارد، «پوپولیسم راست» را استراتژی خاص لیبرتارینها برای افشا و برهم زدن این اتحاد نامقدس میداند. در این مقاله رتبارد تأکید دارد که برنامه پوپولیسم دست راستی باید روی برچیدن زمینههای موجود سلطه دولت و برگزیدگان آن و آزاد کردن شهروندان از فاحشترین و سرکوبگرانهترین جنبههای این سلطه متمرکز شود. رتبارد معتقد است که جامعه به دو دسته نخبگان حاکم (که لزوماً جمعیت اقلیت هستند) و بقیه مردم تقسیم شده است. او با اشاره به مقاله «تحقیق در مورد دولت» نوشته جان سی کلهون –که آن را یکی از درخشانترین مقالات در حوزه فلسفه سیاسی میداند- به نقل از کلهون مینویسد: «واقعیت دولت و مالیات، تضاد ذاتی بین دو طبقه بزرگ ایجاد میکند؛ کسانی که مالیات میپردازند و کسانی که از آن منتفع میشوند. مالیات دهندگان خالص در مقابل مصرف کنندگان مالیاتی. کلهون میگوید: هرچه دولت بزرگتر شود، تضاد بین این دو طبقه اجتماعی بیشتر و شدیدتر میشود.» مورای رتبارد رتبارد در ادامه مینویسد: «اگر اقلیتی از نخبگان بر اکثریت مردم حکومت کنند، مالیات بگیرند و استثمار کنند، مشکل اصلی نظریه سیاسی را آشکار میکند: چیزی که من آن را رمز و راز اطاعت مدنی مینامم. من معتقدم که این مشکل توسط سه نظریه پرداز بزرگ سیاسی حل شد. اتین دو لا بوئتی، دیوید هیوم و فون میزس. آنها اشاره کردند که دقیقاً به دلیل اینکه طبقه حاکم اقلیت است، در درازمدت، زور فی نفسه نمیتواند حکومت کند. حتی در مستبدترین دیکتاتوری، حکومت تنها زمانی میتواند پابرجا بماند که اکثریت مردم از آن حمایت کنند. در درازمدت، ایدهها حکومت میکنند، نه زور. هر حکومتی باید در اذهان عمومی مشروعیت داشته باشد.» معمای اطاعت مدنیرتبارد میگوید: «ما هنوز معمای اطاعت مدنی را حل نکردهایم. اگر نخبگان حاکم از مردم مالیات میگیرند، غارت میکنند و استثمار میکنند، چرا مردم برای یک لحظه این موضوع را تحمل میکنند؟ چرا اینقدر طول میکشد تا رضایت خود را پس بگیرند؟ در اینجا به راه حل میرسیم: نقش حیاتی روشنفکران، طبقه نظرساز در جامعه. اگر تودهها میدانستند چه خبر است، به سرعت رضایت خود را پس میگرفتند: به زودی متوجه میشدند که امپراطور لباس ندارد، آنها را در میآورند. اما اینجاست که روشنفکران وارد میشوند. نخبگان حاکم، چه پادشاهان گذشته و چه احزاب کمونیست امروزی، نیاز مبرمی به نخبگان روشنفکر دارند تا برای قدرت دولتی عذر بیاورند: دولت بر اساس فرمان الهی حکومت میکند. دولت منافع عمومی یا رفاه عمومی را بیمه میکند. دولت از ما در برابر افراد بد بالای کوه محافظت میکند. دولت اشتغال کامل و عدالت اجتماعی را تضمین میکند.»
بازار یا نابازار؟برای اینکه مبادلات اقتصادی انجام شوند لازم است برخی نهادها وجود داشته باشند. نهادها همان قواعد رسمی و غیررسمی هستند که مبادلات را هدایت میکنند. مهمترین این نهادها نظام مالکیت است که تعیین میکند منابع در تملک چه کسانی باشند و چگونه مورد استفاده قرار بگیرند. این حقوق مالکیت میتواند غیررسمی یا رسمی باشد، یعنی ریشه در هنجارها یا قوانین داشته باشد. حقوق مالکیت مهم هستند زیرا هر فرد برای تعامل با دیگران باید بر شخص خودش و آنچه مایل به مبادله آن است، عاملیت و کنترل داشته باشد. بدون حقوق مالکیت هیچ تعامل یا مبادلهای امکانپذیر نیست. وجود حقوق مالکیت مزایای بسیاری دارد که اجازه میدهد بازارها عمل کنند. نظام بازار و حقوق مالکیت سازوکاری است که در آن قیمتها کشف میشوند. علاوه بر این قیمت در بردارنده اطلاعات اقتصادی برای طرفین مبادله است. اما مداخله دولت در قیمتگذاری یا دستکاری هر یک از دو طرف عرضه یا تقاضا، نظم بازار را مختل میکند. همه اقتصاددانان بر اهمیت کشف قیمت در سازوکار بازار توافق نظر دارند. اما اقتصاددانان نئوکلاسیک و همچنین پیروان کینز مراتبی از مداخله دولت را پذیرفتهاند. اما اقتصاددانان اتریشی (از جمله هایک، میزس و رتبارد) مداخله دولت را معادل بر هم زدن نظم گردش دانش و اطلاعات اقتصادی میدانند. رتبارد در کتاب قدرت و بازار مینویسد: «اینکه مداخلهای با استفاده از قوه قهریه و اعمال زور انجام شود فی نفسه یعنی فرد یا افرادی که هدف مداخله قرار گرفتهاند در حال انجام کاری هستند که در فقدان مداخله مایل به انجام آن نبودند، به عبارت دیگر کسانی که با تهدید به خشونت به گفتن (یا نگفتن) چیزی یا انجام دادن (یا ندادن) مبادلهای با مداخلهگر (یا هر شخص دیگری) وادار شدهاند، کنشهایشان را تغییر دادهاند و در نتیجه مداخله مطلوبیت این افراد کاهش مییابد یا از دست میرود، زیرا کنش آنها به دلیل مداخله تغییر کرده است.» هایک نهادهای اجتماعی –از جمله بازار- را برآمده از اراده انسانها و تأسیسی نمیداند. بلکه معتقد است نظمی خودجوش وجود دارد که بیش از آن که حاصل طراحی باشد، حاصل انباشت تجربه و دانش بشری در دوره زمانی بلندمدت است. در واقع نظم خودجوش نتیجه تبعات ناخواسته برهمکنش و تعاملات انسانهایی است که هر کدام اهداف و منافع شخصی خود را دنبال میکنند. از این رهگذر مفهوم نظم خودجوش نزد هایک با مفهوم دست نامرئی ادام اسمیت قرابت دارد. بنابراین، نظم خودجوش حاصل کنش انسانی است اما حاصل طراحی انسانی نیست. لیبرتارینها باید چه کار کنند؟رتبارد مینویسد: «یکی از راهبردها، چیزی است که می توانیم پس از هایک، مدل «هایکی» یا آنچه من «آموزش گرایی» نامیدهام، بنامیم. مدل هایک اعلام میکند که ایدهها حیاتی هستند و ایدهها سلسله مراتبی را فیلتر میکنند، که از فیلسوفان برتر شروع میشود، سپس به فیلسوفان کوچکتر، سپس دانشگاهیان، و در نهایت به روزنامهنگاران و سیاستمداران، و سپس به تودهها میرسد. کاری که باید انجام داد این است که ایدههای فیلسوفان برتر را به ایدههای درست تبدیل کنیم. آنها کوچکترها را تغییر خواهند داد، و به همین ترتیب، به نوعی «اثر کاهشی»، تا زمانی که در نهایت، تودهها تغییر کنند و آزادی به دست آید.» «یکی دیگر از راهبردهای دست راستی جایگزین این است که معمولاً توسط بسیاری از اندیشکدههای آزادیخواه یا محافظهکار دنبال میشود: متقاعدسازی آرام، نه در دانشگاه، بلکه در واشنگتن دی سی، در دالانهای قدرت. این راهبرد «فابیان» نامیده میشود و اتاقهای فکر گزارشهایی را منتشر میکنند که خواستار کاهش مثلاً دو درصدی مالیات در اینجا، یا کاهش ناچیز مقررات در آنجا هستند. حامیان این استراتژی اغلب به موفقیت انجمن فابیان اشاره میکنند که با تحقیقات تجربی دقیق خود، دولت بریتانیا را به آرامی به سمت افزایش تدریجی قدرت سوسیالیستی سوق داد.» «با این حال، نقص در اینجا این است که آنچه برای افزایش قدرت دولت کار میکند، برعکس عمل نمیکند. زیرا فابیانها به آرامی نخبگان حاکم را دقیقاً به سمتی سوق میدادند که به هر حال می خواستند حرکت کنند. سرکشی از راه دیگر به شدت در تضاد با ماهیت دولت است، و نتیجه به احتمال زیاد برعکس، مشارکت دولت و فابیانی کردن خود متفکران است. البته این نوع استراتژی ممکن است شخصاً برای متفکران بسیار خوشایند باشد و ممکن است در مشاغل راحت و قراردادهای سودآور با دولت باشند. اما دقیقا مشکل همین است. درک این نکته مهم است که حاکمیت در سیاست هیجان نمیخواهد، بلکه میخواهد تودهها همچنان در خواب باشند. بنابراین، استراتژی مناسب برای جناح راست باید همان چیزی باشد که میتوانیم آن را «پوپولیسم جناح راست» بنامیم: هیجانانگیز، پویا، سخت، و تقابلآمیز. باید نه تنها تودههای استثمارشده، بلکه جناح راست اغلب شوکهشده را برانگیخت و الهام بخشید. کادر روشنفکری نیز و در این عصر که نخبگان روشنفکر و رسانهای اغلب دموکرات یا محافظهکار هستند، همه به معنای عمیق آن سوسیال دموکرات هستند، همه به شدت با یک راست اصیل دشمنی دارند. ما به افرادی نیاز داریم که بتواند به تودهها برسند و مه هرمنوتیکی فلجکننده و تحریفکنندهای که توسط نخبگان رسانهای پخش میشود را از بین ببرد. نه به محافظهکاریاما آیا می توانیم چنین استراتژی را «محافظه کارانه» بنامیم؟ من، از نوعی استراتژی که آنها برای چند دهه تغییرات را بر اساس آن انجام داده اند، خسته شدهام، که تصور می کنند «محافظه کاری» را به عنوان کمک فرضی برای جنبش محافظه کار تعریف میکنند. هر زمان که لیبرالها با الغاهای سرسختی مواجه شدهاند که مثلاً میخواهند نیو دیل یا فیر دیل را لغو کنند، میگویند «اما این محافظهکاری واقعی نیست. این رادیکالیسم است.» این لیبرالها میگویند محافظه کار واقعی نمیخواهد چیزی را لغو کند. محافظهکاری روح مهربانی است که میخواهد آنچه را که چپ لیبرال به دست آورده حفظ کند.» «روندهای اخیر به این شرح است: اول، لیبرالهای چپ در قدرت، جهشی بزرگ به سوی جمع گرایی انجام میدهند. سپس، هنگامی که در جریان چرخه سیاسی، چهار یا هشت سال بعد، محافظه کاران به قدرت میرسند، آنها البته از ایده لغو هر چیزی وحشت میکنند. آنها دستاوردهای قبلی چپ را تثبیت میکنند. اگر در مورد آن فکر کنید، خواهید دید که این دقیقاً همان کاری است که هر دولت جمهوری خواه از زمان نیو دیل انجام داده است. محافظه کاران به راحتی نقش بابا نوئل مورد نظر را در بینش لیبرال تاریخ ایفا کردهاند.» «میخواهم بپرسم: تا کی قرار است به مکنده بودن ادامه دهیم؟ تا کی به ایفای نقشهای تعیین شده خود در سناریوی چپ ادامه خواهیم داد؟ کی قرار است بازی آنها را متوقف کنیم؟» رتبارد در ادامه مینویسد: «کلمه «محافظه کار» رضایت بخش نیست. راست اصلی هرگز از اصطلاح «محافظهکار» استفاده نکرد: ما خودمان را فردگرا یا «لیبرال واقعی» یا راستگرا مینامیم. کلمه «محافظه کار» تنها پس از انتشار کتاب ذهن محافظه کار بسیار تأثیرگذار راسل کرک در سال 1953، در آخرین سالهای راست اصیل، بر روی تابلوی تبلیغات قرار گرفت. کلمه «محافظه کار» دو مشکل عمده دارد. اول، این که واقعاً به معنای حفظ وضعیت موجود است. شاید در سال 1910 موردی وجود داشت که ما را «محافظهکار» خطاب کنند، اما مطمئناً اکنون نه. اکنون میخواهیم وضعیت موجود را ریشه کن کنیم، نه اینکه آن را حفظ کنیم. و ثانیاً، کلمه محافظهکار به مبارزات قرن نوزدهم اروپا برمیگردد، و در آمریکا شرایط و نهادها آنقدر متفاوت بودهاند که این اصطلاح بهشدت گمراهکننده است. در اینجا، مانند سایر زمینهها، دلیل محکمی برای آنچه «استثناگرایی آمریکایی» نامیده میشود، وجود دارد. پس خودمان را چه بنامیم؟ من پاسخ آسانی دریافت نکردهام، اما شاید بتوانیم خود را «راستگرایان رادیکال» بنامیم، برچسبی که دشمنان ما در دهه 1950 به ما دادند. یا اگر اعتراض زیادی به اصطلاح «رادیکال» وجود دارد، میتوانیم پیشنهاد برخی از گروه خود را دنبال کنیم که خود را «راست سخت» بنامیم. هر یک از این اصطلاحات بر «محافظه کار» ارجحیت دارد و همچنین وظیفه جدا کردن خود را از جنبش رسمی محافظه کار دارد، که عمدتاً توسط دشمنان ما تسخیر شده است.» بنابراین، مورای رتبارد در مقام یک لیبرتارین که به شدت مدافع فردگرایی و آزادی اقتصادی است و همچنین به مکتب اقتصاد اتریشی تعلق دارد از لزوم شکلگیری یک جریان راستگرای جدید صحبت میکند که آن را رادیکال میداند. جریانی که با دو حزب هژمون دموکرات و جمهوریخواه مخالفت دارد و هر دو حزب را دولتگرا مینامد. رتبارد استراتژی مناسب برای مواجهه با وضع موجود را پوپولیسم راست مینامد که باید یک بار دیگر از فردگرایی و آزادی دفاع کند و علیه موج دولتگرایی و گرایشهای سوسیالیستی قیام کند.
[ چهارشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۲ ] [ 12:29 ] [ شاهین کارخانه ]
منتشر شده از دنیای اقتصاد شماره روزنامه:۵۶۸۴ تاریخ چاپ:۱۴۰۱/۱۲/۱۰ شماره خبر:۳۹۴۸۷۰۳ شاهین کارخانه
تروتسکی، نظریهپرداز مارکسیست، در سال۱۹۳۷ گفته بود: «جایی که تنها کارفرما دولت است، مخالفت به معنای مرگ از گرسنگی تدریجی است. این اصل قدیمی که کسی که کار نمیکند گرسنه خواهد ماند با اصل جدیدی جایگزین شده است که کسی که اطاعت نمیکند، گرسنه خواهد ماند.» در صد سال گذشته، هر گاه تلاشی برای ایجاد نظامی سوسیالیستی شکل گرفته و محدودیتهای قدرت دولت کمتر شده، نه تنها به عدالت اجتماعی بیشتر منتهی نشده بلکه راه برای ایجاد انواع جدیدی از استبداد، اقتدارگرایی و دولتهای تمامیتخواه هموار شده است. بنابراین تجربه بشری گواه میدهد که سوسیالیسم در نظریه و عمل، بالقوه توان ایجاد و استقرار حکومتهای توتالیتر را دارد. سوسیالیسم در واقع نماینده غرایز و عواطف و اخلاق جوامع ابتدایی است. اخلاقی که بهکار جوامع بسته و ابتدایی میآید، زیرا بقای این جوامع در گرو اطاعت از سر کرده یا پیشوا، اطاعت از قواعد از پیش تعیینشده، اولویت اهداف جمعی، کمک به دیگران و نزدیکان، دگرخواهی و همبستگی است. در این نوع جوامع، تکروی، فردگرایی و استقلال شخصی نه تنها با سرکوب فرد همراه است، بلکه به نابودی جمع یا گروه و حتی فرد منجر میشود. بشر در بخش بزرگی از تاریخ در این نوع جوامع زیسته است. اما در دوره جدید، برخلاف زندگی پیشامدرن، شرط زندگی در جامعه آزاد، پذیرش آزادی و مسوولیت، جایگزینی ضابطه به جای رابطه و مراوده و مبادله با انسانهای خارج از محدوده خانواده، قبیله و آشنایان است. بنابراین مهمترین اصول اخلاقی جوامع ابتدایی همبستگی، جمعگرایی، اهمیت اهداف جمعی و سرکوب تکروی بوده که اکنون به سوسیالیسم به ارث رسیده است. از این رهگذر سوسیالیسم بهطور مطلق ضد مدرن است و البته انسان به حکم غریزه از آزادی و مسوولیتهای برآمده از آزادی میترسد و زندگی زیر سایه خانواده و قبیله را ترجیح میدهد. اما مهمترین خصلت تمدن، فردگرایی و حقوق فردی است. در تجربههای تاریخی قرن بیستم، نطفه استبداد و به بردگی کشیدن انسانها در جایی شکل گرفت که ایدهها، آرمانها، باورها، آیینها و ایدئولوژیها باارزشتر از جان انسانها تلقی شدهاند. چیزهایی که میتوان برای آنها جان داد یا جان دیگری را ستاند. درواقع هر گاه فرد و حقوق بنیادین او -حق حیات و حق مالکیت- به بهانه ارزشهای مهمتری نادیده گرفته شدند، نه تنها آزادیهای فرد محدود شده، بلکه جان آدمیان نیز به آسانی گرفته شده است. از دیدگاه اقتصادی، سوسیالیسم نوعی نظام برنامهریزی مرکزی یا نظام برنامهریزی اقتصادی اشتراکی است که در نظر ایدهپردازان آن به «ملی کردن وسایل تولید و توزیع و مبادله» نیاز دارد. نظامی که بهطور اجتنابناپذیری به جباریت تمامیتخواهی میانجامد. امروزه، سوسیالیستهایی که از نظامهای توتالیتر کمونیستی و فاشیستی برائت میجویند و خود را سوسیال دموکرات مینامند، از برخی ایدهآلها کوتاه آمده و فصل مشترک گفتمانی آنها افزایش خدمات عمومی دولت و توزیع مجدد درآمدها یا ثروت - مثلا از طریق اخذ مالیات- با هدف کاهش فاصله طبقاتی و بسط عدالت اجتماعی است. اما این تردید جدی وجود دارد که فرآیند توزیع مجدد ثروت در بلندمدت با حفظ حداقلهای آزادی فردی ممکن باشد و البته که بلندمدت زمانی نیست که ما مرده باشیم، بلکه در نیمه دوم قرن بیستم دیدیم که بسیار نزدیکتر از آن است که - به تعبیر کینز- همه ما مرده باشیم. اما چرا این تردید جدی است؟ دولتها برای آنکه کارآمد و قدرتمند باشند، باید کارکرد بازار را حفظ کنند. امکان رقابت به کارکردهای بازار بستگی دارد و قیمتها-قیمت محصولات و عوامل تولید- در نظم بازاری شکل میگیرند و تعیین میشوند. از سوی دیگر دولت سوسیالیست میخواهد دستمزدها عادلانه و منصفانه باشند. برآوردن این دو شرط بهطور همزمان محال است؛ زیرا دولتها به محض اینکه به سود بخشی از جامعه در بازار و خصوصا به شکل قیمتگذاری مداخله کنند، برای ماندن در قدرت و کسب رای با درخواستهای مشابه گروههای دیگر مواجه میشود. دولتی که شروع به مداخله و کنترل قیمتها کند، به مسیری وارد شده که در آن باید همه قیمتها را کنترل کند که در نهایت سازوکار بازار را نابود میکند و به سوی نوعی اقتصاد هدایتشده از مرکز حرکت میکند. نمونههای تاریخی ناکارآمدی نظام برنامهریزی مرکزی درسآموز هستند، همچنان که اقتصاد شوروی به واسطه ناکارآمدی نظام برنامهریزی متمرکز فروپاشید؛ اما حتی اگر نظام برنامهریزی متمرکز کارآمد باشد، به محاسبات بر مبنای ارزش نیازمند است. امروز میدانیم که محاسبه عقلانی فقط بر پایه ارزشها یا قیمتها امکانپذیر است و این ارزشها فقط به شرطی راهنمای عمل بازیگران اقتصادی هستند که حاصل جمع شناختهای مبادلهکنندگان (طرفین عرضه و تقاضا) باشد. شناختهایی که نمیتواند در یک مرکز برنامهریزی، یک سازمان یا دولت جمع شود. آنچه را که سوسیالیسم آرزو میکند جذاب و دلفریب است و چه بسا از انسانیترین انگیزههای کنشگران اجتماعی و سیاسی سرچشمه بگیرد؛ اما در نهایت نه تنها اهداف ایدهپردازان را تامین نمیکند، بلکه هم به لحاظ اخلاقی، هم سیاسی و هم مادی شکست میخورد. در بعد اخلاقی، آزادی و مسوولیت فردی را نابود میکند. از جنبه سیاسی، دیر یا زود به ساختاری بسته و دولتی اقتدارگراتر میانجامد و از جنبه مادی یا موجب فقر میشود یا دستکم مانع تولید ثروت میشود. حکومت دموکراتیکی که قدرت نامحدود و دولت بزرگی داشته باشد که در همه حوزهها اعمال نفوذ میکند -حتی اگر برآمده از جمهور مردم و اراده سیاسی اکثریت از طریق انتخابات آزاد باشد- به شکل گرفتن قدرت متمرکز، نادیده گرفتن حقوق اقلیتها، پاسخگویی کمتر و محدودیت آزادیهای فردی منجر میشود. امروزه گرایش به برنامههای سوسیالیستی بار دیگر در غرب افزایش یافته و هنوز نام سوسیالیسم برای مردم با کمونیسم و فاشیسم متفاوت است و تصور میشود که میتواند ممزوج دموکراسی باشد. بسیاری هنوز فکر میکنند برنامهریزی اقتصادی در چارچوب نهادهای دموکراتیک قابل اجراست و به عادلانهتر شدن توزیع ثروت کمک میکند. اما تجربههای اخیر نشان میدهد که به قدرت رسیدن احزاب چپگرا و اجرای سیاستهای سوسیالیستی از یکسو موجب بزرگتر شدن و افزایش هزینههای دولتها میشود و از سوی دیگر اخلاق سوسیالیستی را بسط میدهد؛ یعنی همان اخلاقی که شهروندان را به دولت وابستهتر کرده و نظارت و کنترل دولت بر زندگی افراد را افزایش داده است. در واقع قدرتی را به دولتها میدهد که بتوانند بر مردم اعمال نفوذ بیشتری کنند. این تهدید زمانی عیانتر شد که در یک دهه اخیر راستهای افراطی در اروپا به قدرت رسیدند. آنها با شعارهای پوپولیستی از ابزارهایی که از احزاب چپگرا مهیا کرده بودند نهایت بهره را بردند و کنترل بر زندگی اقلیتها - خصوصا مهاجران و دگرباشان- را افزایش دادند. به عبارت دیگر، بزرگتر شدن دولت که با هدف افزایش رفاه و خدمات عمومی پذیرفته شده بود، به تهدیدی برای آزادیها و حقوق شهروندان بدل شد. [ چهارشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۲ ] [ 12:27 ] [ شاهین کارخانه ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |