ژورنالیست جوان وبنوشت شاهین کارخانه
| ||
ای کاش شاعر بودم، تا میسرودم برای تو، برای کوچههای شهر، برای شبنمهای بامدادی، برای قدمهایی که در کنار من بودی، برای همهی خستگان شهر، برای همهی قطارهای رفته از ایستگاه، برای تمامی شادیهای از یاد رفتهات، و آنگونه مینوشتم که «بیایم»؛ پر کشان به آن لحظهات که نوری میدرخشید درون چشمان شرقیات و من از ظلمات مینگریستم و میشنیدم که چگونه لباس سفیدت در نور نغمه سر میداد و این خوشبختی خواهد بود. حالا، اینجا، افکارم دچار مکر و افسون شدهاند، و دستهایم به جهل و جنون راه یافتهاند. و تو هستی، وقتی که رفتهای... و من گریه سر میدهم که: «قلب من نبود هرگز، آنگونه گرم و سرخ» [ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۷ ] [ 23:41 ] [ شاهین کارخانه ]
اما غروب یک روز پاییزی بود که زوال دلیریمان را دریافتم. در تبعید، در حصر دلتنگی، روزهای بیحادثهام میپوسیدند، محروم از رخداد و نگاهت. محروم از اشکها، از زندگانی، از تپش. تا آنکه از راه رسید یک نیمروز بهاری، خیالی گریزنده، مثل چکیدهای از زیبایی ناب. از پرسههایم در کتابهای خیابان انقلاب، تا افسون سرشاخههای درختان خیابان قدس. افسوس که هیچگاه زمان در بولوار کشاورز متوقف نماند. هر آنچه گفتم و نوشتم نخواندی و نخواندند. مردی را تصور کن که هیچکس او را نمیشناسد. و فصلی از کتاب روزهای زندگی من که در جستوجوی زمان از دست رفته به تباهی گذشت. [ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۹۷ ] [ 1:20 ] [ شاهین کارخانه ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |