ژورنالیست جوان وبنوشت شاهین کارخانه
| ||
«رگینه» رگینه؛ دختر جوان دانمارکی بود که از سپتامبر ۱۸۴۰ تا اکتبر ۱۸۴۱ نامزد فیلسوف و خداشناس دانمارکی سورن کیرکگور بود. مستقیم پیش پدرش رفتم. پدرش راضی به این ازدواج بود برای۱۰سپتامبر، وقت دادند. حتی یک کلمه برای ترغیب رگینه نگفتم. رگینه جواب مثبت داد.» اما، سورن در مراسم نامزدی حاضر نشد تا همه چیز به فاجعه تبدیل شود. عاشق بیستوهفتساله رگینه را تنها گذاشت. آن ها از هم جدا شدند. سورن از آن روز میگوید: «رگینه گفت قول بده به فکر من باشی. من قول دادم. گفت: مرا ببوس. بوسیدمش، بی شور و شهوت. و از هم جدا شدیم. تمام آن شب در رختخواب گریه کردم. رگینه پس از به هم خوردن این رابطه سخت بیمار شد. دو سال بعد ازدواج کرد.»
[ جمعه ۸ دی ۱۳۹۶ ] [ 0:29 ] [ شاهین کارخانه ]
امروز عمیقا به دو دوست قدیمی فکر میکنم، روزگاری هر سه بلندپروازی میکردیم و هزار و یک نقشه دور و دراز داشتیم برای فتح جهان، برای تغییر دنیا، میخواندیم و میدیدیم و میگفتیم...
تا اینکه روزگار عوض شد و یکی بار سفر بست و رفت آن طرف آبها که متخصص و آکادمیسین و آدم حسابی بشود، و دیگری هم عاشق شد و رفت که مرد زندگی باشد و لقمه نانی را با عشق بخورند و لذت ببرند از عشق آتشینشان، که چه خوش باشد دو نفره خواندن و دیدن و گفتن.
آنها رفتند و من مانده بودم، بیآنکه فضیلتی در کار کسی نهفته باشد. زمانه حکم به جدایی ما داده بود، همین. آن وقتها فکر میکردم هر کداممان راهی را انتخاب کردهایم و آیندهای را برگزیدهایم. آنها را نمیدانم، اما خودم امروز احساس میکنم اساسا انتخاب چندانی در کار نبود.
چند ماهی است که رفیق عاشقپیشه از معشوقهش جدا شده و حیران شده از تنها شدن و از دست دادن، و گرفتار بدهی و مهریه. رفیق مهاجر هم برگشته گرفتار افسردگی و تنهایی و ناامیدی عمیق که در آستانه سی سالگی هنوز نمیدانیم چه هستیم و کجاییم و دنبال چه هستیم. عجیبتر آنکه دوستی سابق هم میان ما وجود ندارد، جز چند پیام تلگرامی، چند ماه یکبار... ما از هم دور افتادیم، و هر کدام از معشوقههایمان هم جدا افتادیم.
نه اینکه امکانش نبود، نمیشد. زمانه نمیگذاشت. احتمالا امروز تصویرمان از یکدیگر، چندان تطبیقی با واقعیتمان ندارد. خبری از روزمره هم نداریم. نه از رفقایمان، نه از معشوقههایمان. هیچ کداممان نمیدانیم دیگری روزش را چگونه شب میکند. درباره لیبرالیسم چگونه فکر میکند، هنوز در دفاع از بازار آزاد و دفاع از تحصیل رایگان احساس میکند یک جای کار میلنگد یا نه. نمیدانیم هنوز چشم به راه برگشتن معشوقه است یا تن داده به واقعیت سخت. رسما بیخبریم. روزمره همان است که تاریخ میشود و تاریخ را از هر چیزی بگیری کالبدی بیجان میشود. ما شبیه معماری شهرمان شدهایم.
ما دوریم، دوریم از روزهایی که آنقدر غنی بود که محتاج فردا نبودیم.
دیگران شاید باورشان نشود که ما همواره مجبور بودیم. نشد، زمانه نخواست. زمانهی بیرحم.
حالا انگار دیگر کسی به فتح نمیاندیشد، دیگر کسی به عشق نمیاندیشد، دیگر هیچکس به هیچچیز نمیاندیشد.
[ پنجشنبه ۷ دی ۱۳۹۶ ] [ 13:26 ] [ شاهین کارخانه ]
در ابتدا کلمه بود، سپس هستی یافت. شاید در همان شب طولانی تابستانی بود که مثل یک دوست همراهیم کرد. همان روزها بود که با من حرف میزد و قصههایم را میخواند. بعدها برایش شعر گفتم، شاید آن روز پاییزی بود که از آسمان هوای سرد پایین میآمد. دستهایش را گرفتم و تماموقت به او فکر میکردم. سپس به من نزدیک شد و تمام وجودم را فرا گرفت. دیگر بدون او نمیتوانستم زندگی کنم. نه این که به او وابسته باشم، بلکه همدیگر بودیم. روزها تبدیل شدند به هفتهها، و بعد ماهها و سالها. یک روز آرام فرو ریختم. یک آن کرختی رگهایم را تسخیر کرد. تمام وجودم تهی شد. چیزی جز خلا در کاسه سرم باقی نماند. اختیار تنم از دست رفت و چشمهایم به زمین خیره ماند. آنگاه بود که آهسته نشستم، فرو پاشیدم و نشستم. حالا دیگر او شدهام. شاید به سان یک ماه، یک شعر، یا یک کلمه... [ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۶ ] [ 0:56 ] [ شاهین کارخانه ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |