ژورنالیست جوان وبنوشت شاهین کارخانه
| ||
به یاد بیاور روزهایی که دنیا هنوز برایت تازه بود و چیزهایی برای کشف شدن داشت. روزها سادهتر به شب میرسید و خیلی راحت در دامن شب میخوابیدی.
غروب یک روز پاییزی هم گوشهایت از شرم گرم و سرخ میشد، و کلمات گم میشدند. فقط داغی رگی را احساس میکردی که از سینهات میآمد تا پشت گوشت. قلبت درون سینه تند و محکم میتپید و انگار تکان میخورد و خودش را به درون گلویت میرساند.
روزی، آخر پاییز دیگری هم رسید که همه چیز بوی کهنگی میداد. کلمههای زیادی در دهان داشتی، اما حوصله یاری نمیکرد و زبانت بیشرم و گستاخ شده بود. از هیچ چیز شرمگین نبودی جز چاقی شکم. بر سرش فریاد میکشیدی که من بهار و تابستان را از پشت پنجره تماشا کردم. همه چیز عوض شده بود. خانه سرد بود، سکوت میشنیدی، و تاریکی شب میدیدی، و سقوط. رویاهایت را تکهتکه لابهلای کابوسهای شبانه میدیدی، و بعد زمستانی که به بهار نرسید.
[ سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷ ] [ 15:36 ] [ شاهین کارخانه ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |