ژورنالیست جوان وبنوشت شاهین کارخانه
| ||
پس از سالها، آنسوی منظره، به رودخانهای میرسی کنار کرتهای سرسبزِ مخملگون، زیر تابش بیامان آفتاب. نظاره میکنی؛ دو قطعه سنگی که با فاصلهای اندک از هم قرار دارند. صدایی به تو میگوید که نرو. صبر کن آب و خاک و سنگریزهها شکاف را پر کنند. پل نزن، حرکت نکن، گام بر ندار. بایست. صبر کن. به انتظار بنشین. «گر صبر دل از تو هست و گر نیست/ هم صبر که چاره دگر نیست» روزگار تو را نصیحت میکند، نهیب میزند که بترس، بیگدار به آب نزن. «از بیرون به درون آ. از منظر به نظاره، به ناظر.» ندایی تو را مانع میشود از رها کردن پاها در آب خنک رودخانه. ندای روزگار، صدای زمانه؛ «ای خواجه به کوی دلستانان/ زنهار مرو که ره به در نیست» زمانه تو را زنهار میدهد، نهیب میزند. نهیب رها کردن زندگی برای تصاحب آیندهی فردا. برای فروختن نقد به نسیه. برای کسب خوشبختی در آینده. فریبِ طلبِ خوشبختی. [ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۶ ] [ 0:42 ] [ شاهین کارخانه ]
منظر بسته است و شهر كثيف. هر سو که بنگری نمیتوان نفس کشید، پنجههای بسیار بر گلوی ماست. هوای آلوده هم تنها مزید بر علت است. زمین تشنه، و آبها راكد، كه برگهای زرد روی آنها را پوشانده. ملال روزها و سستی شبها؛ لابهلای کتابها و تصویرها. تصویرها اعتراف میکنند که روزگاری «بودیم»؛ آنچنان و آنگاهان. تصویرها اعتراف میکنند که «بودم»؛ سختجان و شایگان. تصویرها اعتراف میکنند که «بودی»؛ مهربان و شادان. از سختی «واقعیت» میگریزی؛ از منتهای خیال، تا سرآغاز وهم؛ بشنو و ببین و «حقیقت» را انکار کن. اینجا شهر شب است و این تنها شب نیست که شهر را تاریک کرده است. و نور چراغی كه در ميان ظلمت شب سوسو میزند. و سلطنت سكوت، دیروزها و امروزها و فرداها، لحظهها از پیش چشمانم میروند؛ «رایگان». و چشمانی كه به افق دوخته شده.... [ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۶ ] [ 1:17 ] [ شاهین کارخانه ]
کارگر افغان خوابیده در مترو... بوی عرق کارمندهای محتاج به متروی ارزان تر از تاکسی...حتی یک انسان موفق هم در این واگن نیست... همه باختهاند... باور دارند که باختهاند... گاندی گفته «انسانها در زندگی کارهایی انجام میدهند که همه بیهودهاند، اما بالاخره باید کاری انجام دهند.» من با قسمت اول موافقم...گاندی همسن من بوده دو فرزند داشته... موتزارت در سن و سال من سی سمفونی ساخته... صادق هدایت هم یک بار خودکشی کرده... اگر داستان نا امیدیم را برای کسی تعریف کنم حتما مسخرهام میکند... مثلا مادر میگوید خدا را شکر کن که سالمی، پسر همسایه سرطان دارد... خُب من هم ناامیدم... شاید زودتر از او از پا در بیایم... [ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶ ] [ 0:14 ] [ شاهین کارخانه ]
در آن پاییز دانستم، آن کس که در پاییز میرود دیگر باز نمیگردد. دانستم آن کس که در پاییز گم میشود، دیگر پیدا نخواهد شد. فرقی نمیکند آخرین تصویر از او کجا باشد. حتی فرقی نمیکند که قول داده باشد باز هم تو را خواهد دید. فرقی نمیکند کجا خداحافظی کرده باشی و او گفته باشد که میرود. فرودگاه امام، ترمینال بیهقی یا حتی ایستگاه تاکسیهای ونک. خیابان طالقانی، پشت چراغ قرمز یا حتی غروبِ یک کوچهی آشنا. در پاییز همه جا جغرافیای گم شدن است، جغرافیای گمگشتگی است. پاییز اگر کسی گفت می خواهد برود یعنی بازگشتی در کار نیست. در پاییز نباید کسی را گم کرد. انگار پاییز فصل آخرین تصویرهاست... [ سه شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۶ ] [ 13:45 ] [ شاهین کارخانه ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |