ژورنالیست جوان وبنوشت شاهین کارخانه
| ||
پدر بزرگ آنقدر مهربان بود که وقتی از مستراح گوشه حیاط خانه قدیمیشان بیرون می امد یک بار دیگر آفتابه را پر میکرد که نفر بعدی راحت باشد...
او را اقا صدا می زدیم ... دلم برای صبح های خانه شان تنگ شده . صبح هایی که به او میگفتم خواب گیلاس دیده ام . او مرا به کوچه امامزاده می برد (آن طرف راسته بازار) و برایم گیلاس می خرید ... برای من که که در سرزمین گرمسیر زندگی می کردم تابستان های کنگاور خنکی لذت بخشی داشت ... دلم برای متین تنگ شده... وقتایی که از آبادان می آمدند کنگاور از سردی آب لوله کشی حیاط تعجب می کرد ... جرات نمی کنم به خانه مادربزرگ بروم ... او حالا تنهاست ... نوه ها هر کدام در گوشه ای از ایران سرگردانند ... مثل خود من ... دلم حتی برای بوی سیگار دایی ممد هم تنگ شده... [ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۰ ] [ 14:59 ] [ شاهین کارخانه ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |