آن لحظه که ابری تیره از اعماق وجودت برمیخیزد. شبها طاقتفرسا میشود، مثل وقتهایی که نرمدلانه سرزنشهای ناعادلانه آدمها را گوش میکنی. مثل تردیدهایی که عاقبت دستانت را دور کرد. مثل دنیای قصهها؛ آنجا که کروتسیفرسکی عاشق لوبونکا شده بود. جوان بیپول و خجالتی که معلم سر خانهی لوبونکا بود. مثل ورتر، عاشقپیشهی داستان رنجهای ورتر جوان، با آن طبع ناآرام و پرشور. مثل وقتهایی که در درون خودت اعتراف میکنی، مثل وقتی که کنارت نشستم و اعتراف کردم. مثل گرفتاری در «دلا بوفرا اینفرنال» آنطور که دانته گفته بود که فرانچسکا چگونه «از خواندن به بوسه، و از بوسه به فرجامی هولناک» رسیده بود.
مثل وقتی که در آتش عشق میدمی و در آن میسوزی. مثل وقتی که کروتسیفرسکی جوان شعر آلینا و آلسیمِ ژوکوفسکی را برای لوبونکا خواند؛
«زمانی در اوج شکوفایی
باید از صمیم قلب به او گفت:
در این دنیا فقط یار من باش»
مثل وقتی ایماژهای ذهنی ما یکی شدند.
مثل وقتی که "روسو" «هلوئیز جدید» را نوشت.
آه ای «دوشنکا» ، که سالها با یک هیولا زندگی کردی. کجایی ببینی بشریت به چه بیپناهی دچار شده.
ای تلبویای من، ساکن دوردستها، ای ساکن جزایر تافیس. ای حاشیهنشین در حوالی خانهی دوست. کجا بیابم تو را. کجا را جستوجو کنم؟
تو نیستی،
مثل وقتی که آدمها از دست میروند. مثل وقتی که با خودش برده است هر آنچه قرار بود بوی زندگی بدهد. مثل وقتی که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پیوست. قصه آدمهایی که خواستند و خواسته نشدند.