ما، چند نفر هستیم. آدمهایی که لولای دوستیهایمان سودایی سربالا بود.
یکی پادشاه بود روزی. نه مثل پادشاهی که در جنگ شکست خورده و سرداری هوس تاج و تختش را کرده و انقلابیون تصویرش را به آتش کشیدهاند. بلکه پادشاهی که دیگر خودش هم پادشاهیاش را باور ندارد.
آن بیرون، مردم به مشروطه نمیاندیشند و یکسره طرح جمهوری میریزند. او لم داده بر اریکهاش در کنج وجدان بیدارش و به این میاندیشد که حتی کسی به برکناریاش هم فکر نمیکند.
یکی معشوق بود روزی. نه مثل معشوقی که از رسوایی عشقی گناهآلود در حصرش کرده باشند. بلکه معشوقی که مدتهاست قاصدی سراغش را نمیگیرد.
یکی عاشق. چریکی پیر. نه مثل چریکی که امنیتیها صف کشیدهاند کنار مخفیگاهش و تلویزیون مدام از فتنهگریاش بگوید و در روزنامهها ممنوعالتصویر باشد. بلکه چریکی پیر که عاشق بود و فهمیده جوانی هم بهاری بود و حالا هیچ. چریکی که حتی بازجوها هم منتظر بهانهاند که بفرستندش مرخصی تا چند روزی از دستش خلاص شوند و به زندگیشان برسند.
زمانه، عاشق را خلع کرده، بیآنکه کسی بخواهد.
زمانه آرمانخواه را به فراموشی سپرده است، بیآنکه کسی بخواهد. به هر حال جمهوری عقلانیتر از پادشاهی است، و سر و سامان گرفتن عاشق میارزید به این آوارگی مدام و بی سرانجام. مگر عاشقها چقدر جان دارند.
آه از زمانهی بیپیر. کاش کسی تمام آینهها را میشکست وقتی قرار بود پادشاهیها و معشوقیها و آرمانخواهیها، از معنا تهی شوند. آینه، کارگزار سفاک و بیرحم زمانه است روی زمین.