تمام جملاتی که نوشتیم و پاک کردیم، همهی آن حرفهای «دل» که گفته نشد، نوشته شد و فرستاده نشد، همهی آنها؛ کجایند؟
خیلی از آنها را به یاد نمیآوریم، مثل تمام لحظاتی که مرا به یاد نمیآوری...
در آن لحظات، سقوط و فاصلهای هست میان دو انسان جدا افتاده که فکر میکنند زندگی یعنی جلو رفتن، اما سیلی واقعیت به صورتت مینشیند وقتی میفهمی جلو نرفتهای، بلکه فرو رفتهای...
تمام جملاتی که نوشتیم و پاک کردیم، همهی آن حرفهای «دل» که گفته نشد، نوشته شد و فرستاده نشد، همهی آنها. همهی لحظههایی که «شبکه ارتباطات» قطع شد و پیغامهایی که «سِند» نشد.
تمام آن حرفهای به مقصد نرسیده، آنها که در یک سوی خط گفته شد بی آنکه به دست و چشم و دل دیگری برسد، رها شدند در خلا، در آسمان، و تهنشین شدند در دلی که غمگین شد از «یکطرفه» بودنها و «رها شدن»ها... رها شدن حرفهایش و رها شدن دستهایش.
و سکوتهای عمیقی که در لحظههایی همسنگ ابدیت، تنها سکوت نبودند، که قرار بود فریاد بلندی باشند از سوی آدمی در سوی دیگر خط، به تنگ آمده از جهان. آن گلایهها، دوستت دارمها، سکوتها، دلتنگیها از بین نرفتهاند، پرتاب شدهاند به جهانی دور و معلق شدهاند در فضایی میان آدمها و دلهایشان.
اوایل تمام آن حرفهای معلق و رها شده بیتابی میکردند از این همه نرسیدن، از این همه عجز، اما به گمانم حالا دیگر کنار آمدهاند و شکست را پذیرفتهاند. پذیرفتهاند گرفتار شدن در پنجهی تقدیر را.
دریافتهاند که لابد اصلا قرار نبوده برسند و باید همانجا، آرام و بیهیاهو، باقی عمر را سر کنند. اما ته دلشان را که ببینی هنوز هم دوست دارند تا روزی کسی بیاید و پیدایشان کند و بشکند این پنجهی تقدیر را و برساندشان به گوش یار.
پاییز ۹۶