ژورنالیست جوان وبنوشت شاهین کارخانه
| ||
![]() گفتوگو با مهدی یزدانیخرم واقعاً گفتگوی رودررو با مهدی یزدانیخرم کار سختی بود. پسری که هرچقدر خوشفکر است به همان میزان خوشزبان و خوشکلام هم هست. دوست داشتم این گفتگو به مراتب بیشتر از اینها باشد ولی ترسیدم طولانی شود و خستهکننده، البته برای مخاطبی که علاقهمند به این مباحث نیست. این گفتوگو مانند باقی گفتوگوهایی که داشتهام از اولین فعالیتهای نویسنده شروع میشود. به عقاید مهدی یزدانیخرم به عنوان یک راستگرای تا حدودی افراطی میرسد و سراغ کارنامه روزنامهنگاری او در این دو سال گذشته میرود. صحبت از «من منچستر یونایتد را دوست دارم...» میتوانست خیلی بیش از اینها باشد، همان طور که صحبت از نشر چشمه میتوانست به درازا بکشد ولی در نهایت به همین تعداد کلمه رضایت دادیم. این گفتوگو ساعاتی قبل از انتشار خبر تلخ لغو امتیاز شدن چشمه صورت گرفته. خبری که میتوانست جهت این گفتوگو را تغییر دهد یا حداقل تعدادی از مباحث آن را دگرگون کند. خبر آنقدر تلخ بود که بعد از آن، همه سعی کردیم دربارهاش چیزی نگوییم تا کمی سرد شویم و آتشمان فروکش کند... س: خب آقا واسه من كه خيلي سخته جلوي مهدي يزدانيخرمي بشينيم كه انقدر مصاحبه زياد داشته و... من كه توي اينترنت ازت مصاحبه نديدم... داشتي چيزي؟ م: مصاحبه؟ چرا، يكي-دو تا خيلي كوتاه؛ يادمه يه زماني احسانِ عابدي باهام حرف زد... توي كارگزاران، دربارهي روزنامهنگاريام بود، اصولا –نه كه بخوام خودمو خودشيفته معرفي كنم- دليلي نداشته من تا حالا مصاحبه بكنم. چون خودم اين كارو ميكنم ميدونم وقتي باهات مصاحبه ميكنن توي يه موقعيت خيلي سخت قرار ميگيري که امکان داره تپق بزنی، استرس بهت غلبه کنه و گاهی وقتا حتا تو جواب دادن به سوالها اشتباه بکنی به همین خاطر بوده که شاید دلم نمیخواسته زیاد تو این موقعیت قرار بگیرم. س: اول ميخوام از بحثي كه توي شناسنامهي كتاب داشتي -كه از بچگي فكر ميكردي كه قراره روزنامهنگار بشي- شروع کنم. چنین تصوری از کجا نشات میگرفت و ریشهش تو چی بود؟ م: ببين من بچه پررو بودم از بچگي و ابايي هم ندارم كه بعد از اين مصاحبه خيليا با نام يا بينام بيان چيزي بنويسن دربارهي شخصيتِ من. بچه پررو نه به اين لحاظ كه خيلي آدمِ قلدري باشم، ولي اصولا زماني كه احساس كردم بايد نويسنده-روزنامهنگار بشم، كه توي نوجوانيام بود، براش خيلي تلاش كردم. بهشدّت تلاش كردم. از سالِ اول دبيرستان ميرفتم به كلاسايي كه احمدِ غلامي داشت توي مجلهي «شباب»، توي ميدون فردوسي... س: چند سالات بود؟ م: سيزده-چهاردهساله بودم. جلساتِ بسيار جدّياي بود، ميرفتم اونجا و -اونموقع احمدِ غلامي كلّي هم مو داشتاش- س: فكر كنم همسن الانِ تو بود، آره؟ م: آره، سيوسه-چهار سالاش بود. بعد اونموقع ما رو ترسونده بودن ميگفتن اينايي كه موهاشون بلنده روشنفكرن و چيزاي خطرناكيان. با احمد شروع كردم، جلساتِ داستانخونيِ بسيار خوبي بود، و خودشم -كه از همون موقع روزنامهنگارِ برجستهاي بود- خيلي كمكم كرد. من همهجا گفتم، تأثيري كه احمد غلامي رو من داشت، بيش از هر چيز سختگيريِ خيلي عجيب و غريباش بود؛ من نميدونم چند تا داستان نوشتم و اون رد كرد و تو مجلهي «شباب» چاپ نشد. وقتي كه روزنامههاي دوم خرداد بهوجود اومدن بيست و دو/سه تا مطلب از من رد شده بود تا بلاخره یه مطلب تایید شد و چاپ شد. س: يادداشتِ ادبي بود؟ م: يادداشتِ ادبي بود و يه مقدارشم فلسفه ادبيات. هيجده سالم بود. مطلبی بود در موردِ هگل و وقتی چاپ شد باورش واقعاً برام سخت بود. من الان نمیخوام بگم نسلِ الان اينجوريان و ما اونجوري بوديم، ولي واقعاً، من يكي پوستم كنده شدش كه واردِ مطبوعات بشم. ما رو اصلا توي تحريريه راه نميدادن؛ شايدم از جهاتي الان بهتر باشه كه مسائل دیگه انقدر طبقاتي نيست، هرچند من خودم، اصولا با كسايي كه كار میكنم، آدمِ سختگيري هستم، ولي نه بهاندازهي احمد؛ اونموقع احمد خيلي سختگير بود -هرچند شايد رويهاش تو این چند سال تفاوت پیدا كرده باشه-، س: جلسات به چه صورت بود؟ مثلا معرفی کتاب یا دعوت از نویسندهها و مترجمها هم صورت میگرفت؟ م: آره. دقیقا توي كتاب خوندن هم همين سختگیری وجود داشتش؛ اون جلساتِ هفتگي كه ما توي شباب داشتيم، من يه بچهي پونزده ساله- کتاب جاده فلاندر كلود سيمون تازه در اومده بود-، من کتابو خريده بودم و داشتم زار ميزدم و نميفهميدم رمان رو. من يادمه اون موقع منوچهرِ بديعي رو دعوت كردند –سالِ هفتاد و دو بود يا هفتاد و سه- خانمِ فرخنده آقايي كه كتاب راز کوچکش تازه جايزهي «گردون» رو برده بود؛ یا مثلا بهاءالدّين خرمشاهي «حافظنامهاش» رو تازه در آورده بود و دعوت شد به جلسات. س: به غیر از تو دیگه چه کسایی اعضای ثابت جلسه بودن؟ م: جلساتِ ما كوچيك و هفت-هشت نفره بود. من بودم، محمدمنصور هاشمي بود، امير نصري بود –اينا بيشتر الان تويِ كارِ فلسفهان-، فريبا خاني بودش، شهناز نصيريها بودش و خيليهاي ديگه كه الان ممكنه اسمشون يادم نباشه. اون زمان توي اوجِ دورهاي بود كه يا بچهها ميرفتن كارگاههاي گلشيري، يا ميرفتن كارگاههاي براهني. منم تمايلم به براهني هميشه بيشتر بود. ابايي هم ندارم اينو بگم، چون تو نوشتههامم مشخّصه. احمدِ غلامي نذاشتش كه من و خيلي بچهها كارگاهِ هيچكدومشون بريم، و از اين جهت شايد بايد ازش ممنون باشم، كه حدّاقل الان با این فضای مسمومی که وجود داره، خيلي راحتتر ميتونم دربارهي اون آدما اظهارِ نظر بكنم. يه چنين كلّيتي بود. صحبت از شروع کارم بود. جالبه بگم که من اون موقع واسه باشگاهِ نوجوانان «عقاب» بازي كرده بودم و ميخواستم واسه استقلال تست بدم، براي هافبكِ چپ يا هافبك وسط. عاشقِ صادق ورمرزيار بودم، همیشه هم شماره سه ميپوشيدم. يا مثلا قبلش من شاگردِ شيرزاد بودم توي كيوكوشين، مقامِ استاني هم داشتم. س: تا چه کمربندی پیش رفته بودی؟ م: كمربندِ قهوهاي رو هم گرفتم. س: پس حسابی جدی بودی! م: آره. هم تو زمینه فوتبال و هم کیوکوشین خیلی جدی و پیگیر کار میکردم و قصد داشتم ادامه بدم. وقتی هم که میخواستم وارد نوجوانان استقلال بشم خیلی بازیم خوب بود اما بلاخره اونا رو رها كردم و بهقول معروف، مسيرِ زندگيام اينجا عوض شد. س: توي اون جلسههايی كه داشتین، وجههي داستاننويسي بيشتر بود يا روزنامهنگاريش؟ م: اول داستاننويسي بود بعد روزنامهنگاري بيشتر شد؛ داستان میخوندیم و بيشتر هم رمان ميخونديم تا داستان كوتاه. س: آهان! يعني داستانهاي بقيه رو ميخوندين اونجا؟ پس بیشتر جنبه كارگاهی و آموزشی داشت تا جلسات دورخونی داستان؟ م: آره، بيشتر كارگاه بود؛ يه اتاقِ كوچيكِ دلنشيني توي ميدون فردوسي بود، كه الان فكر كنم كارگاه خياطي شده، گاهي رد ميشم از جلوش. مثلاً «مرشد و مارگريتا» اونموقع ناياب بود. احمدِ غلامي گفت بايد تهيه كنيد. من يادمه با چه قيمتي رفتيم خريديم. يا كاراي اميل زولا ناياب بودن نسبتاً. همين الانشم خيلياش نيس. يكي از نويسندههايي كه خيلي توي شكلگيريِ فكرِ من تأثير گذاشته زولا بوده؛ خيلي، بينهايت اين نويسنده رو دوس دارم، همونجوري كه سلين رو بينهايت دوس دارم و اصولاً آرگونويسها يا در واقع سياهنويسهايي كه هجو مينويسن رو خيلي دوس دارم. خب اينا رو من همه مديون اون روزا هستم؛ منهاي دبيرستاني كه توش درس ميخوندم؛ دبيرستانِ «فرهنگ»؛ يه دبيرستان کوچیک كه کل دانشآموزاش شصت نفر بودن. هر سالاش يه كلاس بود؛ يه دونه اول، يه دونه دوم، يه دونه سوم، يه دونه چهارم. اون موقعها دكتر حدّادعادل –كه مديريتِ مدرسه بود- خيلي مدرسه رو باز گذاشته بود؛ يعني ما توي كتابخونه به همهچي دسترسي داشتيم، راحت ميتونستيم هدايت و کافکا و ... بخونيم. اونجا من و خیلیای دیگه مجله "نسیم" رو در مياوردم. محسنِ آزرم همكلاسيام بود، روزبه صدرآرا بودش، هادي حيدري هممدرسهايام بود، بزرگمهر شرفالدّين كه رفت، هادی خسروشاهین، حسین مهکام و خيلياي ديگه كه توي رشتههاي ديگه هم مطرح شدن. اون دوره رو دورهي طلاييِ «فرهنگ» میگن. توي تمامِ اون سالها کار ما همهاش بحث بود و نوشتن و خوندن و جدّي گرفتنِ خود. اينكه آدم خودشو جدّي بگيره شايد خيلي خندهدار باشه ولی راهگشاست. س: تو رشتهي دانشگاهيات چي بود؟ م: من ادبياتِ فارسي خوندم. س: ليسانس؟ م: ليسانس. بعدش ول كردم، ديگه حوصله نداشتم. س: پاياننامهات چي بود؟ م: ليسانس ادبيات پایاننامه نداره، چندين ساله برداشتن پاياننامهاش رو. اگر قرار بود بنويسم راجع به خاقاني مينوشتم شاید. تمامِ اينها كنارِ هم، باعث شد من خيلي زود هل داده بشم به اين سمت. س: فكر ميكني اگه به کلاسهای براهنی میرفتی چقدر توي آيندهات تأثير ميذاشت؟ م: نميدونم. بههر حال من بهنوعي شاگردِ براهني هستم، چون سالها بعد با دكتر دوست شدم؛ ساعتهاي متمادي صحبتهاي تلفني بينِ من و دكتر براهني بود. همونقدر كه از ابراهیم گلستان چيز ياد گرفتم، از براهني هم ياد گرفتم. برامم مهم نيس كه ديگران چي ميگن. براهني واقعاً يه دانشگاهِ سياره، و خيلي متأسفم كه ايشون ايران نيست، خيلي متأسفم. س: ميخوام در موردِ روزنامهنگاريات حرف بزنيم، از اينجا شروع كنيم كه بحثِ همين فضاي روزنامهنگاري اوايلِ دههي هفتاد تا هفتادوشش –سواي دورهي خاتمي، چون آزادياي كه به روزنامهنگارها دادن انقدر وجهِ سياسياش زياد شد بايد توي زمانِ ديگهاي بهطور جداگانه بحث كنيم -و از هشتادوچهار به اينور. شروعِ كارت بهعنوانِ نويسنده-روزنامهنگار از هفتادوشش شروع شد. بهنظرت اگه مهدي يزدانيخرم الان ميخواست واردِ روزنامهنگاري بشه چه مراحلي رو بايد طي ميكرد؟ چه تهديداتي وجود داشت؟ چون تو آدمي هستي كه دقيقاً اون دوره رو تجربه كردي و بهعنوانِ يه صاحبنظر ميتوني صحبت كني در موردش... م: ما كه مافياييام فعلاً! يه باندِ مخوفِ...(خنده) ببين! من اگه الان ميخواستم وارد بشم كه خيلي راحتتر بود. ولي اون زمان، من يادمه چيزي بهنامِ صفحهي فرهنگ و هنر وجود نداشت توي روزنامهها. س: روزنامههاي جدّي رو ميشه بگي؟ م: «سلام» مهمترين روزنامه بود اون موقع. س: قبلِ هفتادوشش بود؟ م: بله، «سلام» خيلي روزنامهي مهمي بودش. بيشتر مجلههاي ادبي مهم هم توی اون دوره بودن. من يادمه دورهي دبيرستان، چند سال، روزايي كه «گردون» ميومد، صبها يه ربع تأخير ميكرديم كه «گردون» رو بخريم. «گردون» بود، «آدينه» بود، «تكاپو» بود، «دنياي سخن» بود و يكي-دو تا مجلهي ديگه. روزنامه هم «كيهان» و «اطلاعات». تا اینکه يه روز خونهي احمدِ غلامي، خاتمي تازه رئيسجمهور شده بودش، گفت بچهها قراره يه روزنامهاي در بياد كه فرق ميكنه با روزنامههايي كه تا حالا ديديم، اسماش «جامعه»ست و آقاي شمسالواعظين ميخواد درش بياره. گفت بهم پيشنهاد دادن دبيرِ ادب و هنرش بشم، كه بعد نشد، و خانمِ فرهادپور دبير شدن. اينا تو اون روزنامه اومدن يه مقولهاي بهنامِ ادبيات و فرهنگ رو با وجود تأثيری که تو جامعه داره وارد روزنامهها کردن. قديم روزنامه فقط خبر بود. خب اين بخش که وجود اومد لزوم ورود منتقدهای جدید بیشتر احساس شد. نيروهاي جوون از چند كانال واردِ روزنامه شدن. يكيشون احمدِ غلامي بود. يكيشون خانمِ فرهادپور بود تا يه حدودي. آقاي سناپور يه دورهاي بودن. حسن محمودي توي يه روزنامهي بسيار خوبي بود بهنامِ «مناطقِ آزاد»، اسمِ عجيبي داشت، بهنامِ روزنامهي «آزاد» معروف بودش. اگه اشتباه نکنم حسن محمودي نازنین اونجا خودش مسئول صفحه شده بود و صفحاتِ بسيار خوبي در مياورد. هوشيار انصاريفر مقالاتِ عالياي توي «جامعه» و «توس» مينوشت. عليِ ربيعي وزيري، دوستِ من –كه سالهاست ازش خبر ندارم - يه منتقدِ عجيبغريب بود كه مسائلِ پسامدرن رو مطرح ميكرد. خليلِ درمنکي بود. س: وقفيپور... م: شهريار بود. شهريار تو «كارنامه» بود. شهريار يه جوونِ تازهنفس و خوب بودش. علي عبدالرضايي بودش. عليرضا محمودي بود. خيلي بودن اگه بخوام اسم بيارم. اینا جوونایی نبودن که بخوان فقط صفحه رو پر کنن. اینا ایده داشتند و اومده بودن که ایدههاشون رو پیاده کنند. س: فرقِ ادبیات جدیای که تو صفحات فرهنگ و ادبی روزنامهها بود با مجلات اون دوره تو چی بود؟ م: روزنامه جذابتر بود؛ تو صب صفحه رو باز ميكردي مطلبات بود، ادامهاش پسفردا مثلاً چاپ ميشدش. اون بچههايي كه بايد توي مجله مينوشتن اومدن توي روزنامه. خودِ من جنسِ کاری که دوست داشتم مجلهاي بود. منتها مجلاتِ ادبي رسماً ورشكسته شده بودن. امكاناتِ چاپِ رنگيِ خوب نداشتن. توي دههي شصت مونده بودن. «گردون» خوب بود كه توقيف شده بود، عباس معروفي از ايران رفته بود. «آدينه» و باقی مجلات خوب هم توي دورههاي سقوطِ خودشون بودن. س: چرا اينجوري شد؟ م: بهنظرِ من مشكلاتِ مالي بيشترین دليلاش بود. س: مگه مهاجراني حمايت نميكرد؟ م: اين مجلهها عمدهشون تا سال هفتاد و شش كارشون تموم شده بود و يا رو به نزول بودن. بعد يه سري آدم بزرگ-چه روزنامهنگار و چه نویسنده- توي اين مملكت بودن، كه متاسفانه یا مردن يا رفتن از ایران، و تو نبود اين آدما، پريشاني بهوجود اومدش و نشد كه نسلِ بعدتري بياد كه پيشِ اينا كار كنه. س: به نکته خوبی اشاره کردی. به نظر منم یکی از عمده تفاوتهای دهه هفتاد و هشتاد تو همین موضوع هستش. م: درسته. البته جریان اصلاحات رو هم نمیشه نادیده گرفت. اين روزنامهها اومدن يه سري تابوها رو شكستن. ببين! اين نويسندههايي كه از دههي پنجاه اومده بودن و توي دههي شصت مطرح شده بودن، يه سختگيريهايي داشتن كه خوب بود ولي آزاردهنده شده بود. مثلاً ما ميديديم نويسنده چهلوپنج -پنجاه سالشه تازه داره مجموعهي اولشو در مياره، چرا؟! مثلاً پونزده ساله توي كلاساي فلاني تلمّذ كرده، بعد قصهها بوي نا ميدادن، چون تو زمانِ خودش چاپ نشده بودن. مثلاً كسي كه اين فضا رو شكوند شهريارِ مندنيپور بود، كه زماني كه كتابِ اولاش «سايههاي غار» در اومد و دومياش-اگه اشتباه نكنم- «مومیا و عسل» بود... س: با وجود این اتفاقات یه هجومی تو اون سالها بهوجود اومد و خیلیها به روزنامهنگار شدن رو آوردن. م: ببين! اين جوونا ميخواستن سريعتر خودشونو مطرح كنن. تلفاتِ اين قضيه بيشتره هميشه. الان مثلاً اعتراضي كه به ما(چشمه) ميشه اینه که چرا شما كتاب زياد در ميارين؟ مثلاً ما سالي بيست تا بيستودو تا كتاب توي «چشمه» در مياريم. من تا حالا دوهزار و دويست و خردهاي كتاب توي «چشمه» رد كردم. بهقولِ يكي، ميگفت پنج درصد از اينام بخوان بهت فحش بدن و كامنتي بذارن، تا آخر عمر دشمن داری. س: خب توي دههي شصت اين چيز نبود... م: دههي شصت اصلاً نبود. الان آمار هست، مگه سالي چن تا كتاب در ميومد؟ اصلاً ادبياتِ ايران بيمار شده بودش. من يادمه «دستِ تاريك، دستِ روشن»ِ گلشيري كه سالِ هفتادوسه در اومد، من يه دانشآموزِ دبيرستاني بودم، از شوقِ اين، نميدونم پول از كجا تهيه كردم و خودمو رسوندم به كتابفروشيِ «نيلوفر». تازه خبررساني هم چقدر ضعيف بود؛ دهن به دهن بود. س: يعني واسه يه آدمي مثلِ گلشيري هم چاپِ كتاب سخت بود؟ م: نه، سخت نبودش. گلشيري خيلي با ادارهي مميّزي سرشاخ بود ، كه البته باز من فكر ميكنم این دست اندازهای جلوی رویش از عمرش كاست. نکته دیگه این بود که اونموقع بيشتر داستانها توي مجلهها چاپ ميشد، بعد تازه اونم يه حجمِ بالايي داستان ميرسيد كه از بيناش بايد گزينش ميشد، خب كيفيتشونم بالاتر بود. ببين! يك –نميدونم اصطلاحشو- يك حلقهي... يك جامعهي طبقاتياي توي ادبياتِ ايران وجود داشتش تا قبل از خردادِ هفتادوشش، كه اين ناخواسته شكست. يكياش روزنامهها بودن، يكي فضاي اينترنت بود؛ كه اومدش و ما فهميديم اونورِ دنيا چه خبره، يكي مترجمهاي جووني بودن كه اومدن و خيلي متن ترجمه كردن، هرچند الان واقعاً بهنظرِ من اينقدر متنِ بد دارن ترجمه ميكنن كه اون قابل اعتماد بودن رو از دست دادن... قديم، من يادمه توي اون سالها ما به اكثرِ كتابهاي ترجمهشده اعتماد داشتيم، چون فكر ميكرديم مترجمها خودشون حواسشون هستش در موردِ نثرِ فارسي، ولي الان اون اعتماد رو حداقل من ندارم. س: مهدي تو الان داری از یه دوران گذر و تحول صحبت میکنی، يه همچين اتّفاقي توي دههي چهلِ ما هم افتاد، يا شايد يهكم قبلتر، اون دورهاي كه جلال و هدايت و باقی داشتن ترجمه ميكردن... م: كاملاً درسته. ببين! بعد از اينكه حزبِ توده سركوب ميشه سالِ سيوسه-سيودو، خيلي از اينا مثِ يونسي، مثِ نجف، مثِ مسكوب كه زندان ميفتن، و بعد از اینكه ميان بیرون شروع به كار ترجمه ميكنن. بعد تو نقشِ مؤسسهي «لئو فرانكلين» رو بايد در نظر بگيري؛ همه اونجا بودن؛ جلالالدّين اعلم، نجفِ دريابندري، منوچهر انور، کریم امامی و... با ويراستاريهاي خوب، كتاباي مهم رو در مياوردن. خودِ «اميركبير» رو تو در نظر بگير؛ يه سازمانِ انتشاراتيِ درجه يك، شبيهِ «گاليمار»ِ فرانسه كار ميكرد، حتي فرمِ جلدها رو شبیه نمونه های درجه یک فرنگی کار میکرد. س: ميخوام اين دو تا رو توي مقايسه با هم بذارم؛ اون دوره منجر شد به اون ادبياتِ طلايي و اين دوره هنوز... م: اون دوره فرزندش بيشتر داستانِ كوتاه بود و شعر. س: در هر صورت بازم موفق بود. م: خيلي، دورهي درخشانيه. س: من يه ليستِ سيوهشت تايي كتاب دارم، كه ادبياتِ طلاييِ دههي چهل و پنجاهه. ميخوام اون دورهي شكوفايي رو با اين دورهي به ظاهر شكوفايي مقايسه كنم، كه چرا ما امروز تو هیچ زمینهای-روزنامهنگاری، ترجمه، شعر، داستان کوتاه، رمان و...- به نتيجه نرسيدهایم؟ م: تحلیل من اینه که به خاطر اتفاقات که تو اواسط دهه هشتاد تو قدرت سیاسی مملکت اتفاق افتاد. س: يعني این اتفاق انقدر تاثیرگذار بود؟ و نمود اصلیش تو سانسور و شدت گرفتن اون بود؟ م: نه، فقط سانسور نيست. ببين! بهنظرِ من –ببخشيد اينو ميگم، من آدمي نيستم که نسخه بپيچم- ولی روشنفکرهای ما خيلي شكنندهان، اصلاً پوستكلُفت نيستن. من واقعاً مهاجرتِ يكسري رو درك نميكنم. البته شايد الان توي زندگيِ شخصيشون خوشبختترن، ولي به خاطرِ مسئله سانسور و غیره، اگر كسي نويسنده باشه مهاجرت نميكنه. یه چیزی رو دقت کن، از زمانی که داستان و داستاننویسی تو جامعه ما شکل میگیره این نیاز وجود پدرسالار کاملا احساس میشده. حالا تو یه دورهای این خلا به وجود میآد. این بزرگترها یا مهاجرت میکنن و یا میمیرن و اونایی که میخواستن ادای این بزرگان رو دربیارن ناکام میمونن. اداي كسايي مثِ گلشيري، مثِ آلاحمد، مثِ براهني و حتي گلستان. بعضيهاشون مثِ دولتآبادي علاقهای به اینکار نداشتن و يا شبیه به جعفرِ مدرسصادقي كه بسيار دوستش دارم اصلاً چنين شخصيتي تو وجودشون نبود. س:كي ميخواد اين آبِ گلآلود بشينه؟ م: اينو من و تو نميتونيم تعيين كنيم. ما ناگزير هستيم... ما متصل به وضعيتِ سياسي هستيم. ادبيات به عنوانِ يك جريانِ پيشرونده هميشه در موقعيتِ امنيتِ نسبي و رفاه بهوجود اومده؛ كتاب بايد خريداري بشه، كتاب راحت بايد چاپ بشه. در شرايطي كه جامعه متلاطمه؛ مثلاً تو دورهي جنگ رو در نظر بگير؛ كتاباي خوب زياد چاپ شد توي دههي شصت، ولي چقدر ديده شد؟ چون كشور با يه مشكلِ بزرگِ ملّي مواجه بود بهنامِ تهاجمِ نيروي بيگانه، اصلاً مسائل عقيدتي رو بذاريد كنار. يه آرامشِ نسبي بايد در ساختارهاي جامعه باشه، تا از دلاش رمان بهوجود بياد. ادبيات يعني رمان. برگرد به قرن نوزده يا هيجده، ببين چقدر رمان تأثير داره در وضعيتِ روشنگري. رمان هيچوقت باعثِ انقلاب نشده، باعثِ عوض شدنِ جامعه نشده، ولي همهي اينا رو ثبت كرده و بازپس داده به جامعه. س: به نظرت ادبیات چپ تو ایران تا چه حد موفق بوده؟ م: توي ايران بهنظرِ من ادبياتِ چپ، ادبياتِ پيشرويي بوده. من هيچ سنخيتي با چپها ندارم ولي نميتونم كتمان كنم كه ما وامدارِ ادبياتِ چپ هستيم، منتها ادبياتِ چپ، چيزي بوده كه خوانندهي ايراني بهش عادت كرده؛ ادبياتِ اميدبخش، ادبياتي كه تهش نگاههاي انقلابي وجود داره... س: من که فکر میکنم تو یه دورهای خیلی از نویسندههای ما به این سمت گرایش پیدا کردن و این به شدت به ما ضربه زد! م: ببين بهقولِ سپانلو حرفِ قشنگي ميگفت؛ ميگفت يه دورهاي اكثرِ ماها سمپاتِ چپ بوديم، چون چپ حرفِ نويي داشت، بالاخره مقابلِ حكومتِ شاه ميايستاد و انتقاد ميكرد. ابراهيمِ گلستان عضوِ حزبِ توده بوده، هزاروسيصدوبيست... س: بهنظرت اون باعثِ همين ضربهاي نشده كه همه فرار كردن از ايران، همين ادبياتِ چپ و گسترشاش؟ م: يك ناگزيريِ تاريخي بوده. حزبِ توده چه حرفي ميزد؟ ميگفت ما سواد بهتون ميديم، كه ميداد، ميگفت همه بايد بهداشتِ عمومي داشته باشن، بايد جامعه آزاديِ بيان توش باشه... س: مهدي خاستگاهِ حزبِ توده مردمِ عامي بودن، وگرنه روشنفكر مگه بايد به اين چيزا تن بده... م: نه نه نه، درسته. حزبِ توده رو اصلاً روشنفكرها ساختن. روشنفكرها شوروي رو ديده بودن، يا قبلترش حزبِ كمونيستِ ايران بود كه شازده قجريها ساخته بودنش و خيلي بامزهست قصهي اونا. حزب داشت اينا رو اعلام ميكرد. مثلاً عبدالحسين نوشين، يكي از بزرگهاي تئاترِ ايران... صادق هدايت سمپاتِ حزبِ تودهست، چون حرفهاي مترقّي داره ميزنه. چه حزبِ ديگهاي در اون دوران داره اين حرف رو ميزنه؟ س: اين گرايش بهنظرت بهخاطرِ بيسواديِ روشنفكرها نيست؟ م: صد در صد. ببين، اين يه گرايش جهانيه، توي همون دوره كلّ دنيا رو نگاه كن. چپ جذابه، توي همون دوره سارتر رو نگاه كن... س: سارتر پايهگذارشه، فرق داره... م: نه، سارتر هم داره از ريشههاي روسياش مياد... س: امّا حدّاقل توي فرانسه پايهگذارش بود ديگه. من نمیتونم نمونهای خارجی برای حرفهای سارتر پیدا کنم. م: توي فرانسه يكي از پايهگذاراش بود. س: به نظرم اون مولف بود و اتفاقی که توی ایران میافتاد یه تقلید کورکورانه و یه شور و جوزدگی انقلابی بود. م: بله، در اين كه تحتِ تأثير بودن هيچ ترديدي نيست. سايهي سنگينِ شوروي رو كنار بذار. و نکته مهم، نفرتِ ايران از انگليس، از سنّتِ آنگلوساكسون. جامعهي ايران هميشه از انگليس نفرت داشته، و از آمريكا بعد از بيستوهشتِ مرداد... خيلي جالبه، ادبياتِ ما از ریشه ادبیات فرانسه ساخته شده ديگه؛ ترجمههاي اولمون همه فرانسهزبان بودن. ادبياتِ آنگلوساكسون هنوز هم توي ايران زياد طرفداري نداره و شايد يكي از دلايلاش اين باشه. روسها هميشه براي ما دوستهاي بهتري بودن، جالبه، با اينكه دو تا قراردادِ فاجعه ما با اينا داشتيم. س: من ميگم اينا انگار دوس داشتن، روشنفكرِ ايراني، دوس داشته با اومدن چپ يه وجههاي برای خودش پیدا کن، انگار اين پدرخواندگي هميشه وجود داشته، هميشه... م: هيچوقت فراموش نكن كه چپ هميشه جذاب بوده. من ميتونم به جرأت بگم... هميشه فكر ميكنم هيچ نويسندهاي نيست كه در دورهاي چپ نبوده باشه. ببين! متنهاي ريمون آرون بهنظرم از سارتر خيلي مهمتره، ولي سارتر خيلي محبوبتره. رفتارهايي در چپ و جريانِ چپ وجود داره كه رفتارهاي جذابيان. ميدوني هيتلر براي چي اومد پرچم خودشو سرخ گذاشتش؟ گفت من سرخِ چپ رو بياعتبار ميكنم... س: يعني خودزني كرد؟ م: نه، گفت منم قرمز رو انتخاب ميكنم با صليبِ شكسته، قرمز كي گفته رنگِ اختصاصيِ چپه؟ ما هم حاميِ كارگران هستيم. اين جذابيتهاي چپ توي كشورِ ايران خيلي زياد بود؛ يكي اومده وايساده مثِ لنين، مثِ استالين و مقاومت کرد؛ مثلاً لنين يه امپراتوريِ بزرگ رو ازپا در آورده... توي كشوري كه هيچوقت نتونسته بر اساسِ قيامِ مردمي حكومتي رو سرنگون كنه، غير از دورهي مشروطه -كه توي اونم حكومت سرنگون نشد- مشروط شد و خيلي هم خوب بود و متأسفانه ديكتاتوريِ رضاخان از بين بردش... بنابراين، خيلي جالبه، بهنظرِ من مردم توي اين كشور –غير از سالِ پنجاهوهفت- زياد تأثيرگذار نبودن. البته، ميدوني كه فاشيستها يه اعتقادي دارن؛ ميگن كه دموكراسي چيزِ احمقانهايه، چون در نهايت بينِ نخبگان يا يه سري آدماي خاص قدرت بايد جابجا بشه، بنابراين اينا سرِ كار گذاشتنه. س: خب اگه موافق باشی بریم سراغ کارنامه روزنامهنگاریت و فعالیتهای این چند سال اخیرت. میخوام از سرمقالهي اولات توي «نافه» شروع كنم؛ بهنظرم بحثي كه تو شروع كردي يه مقدمهاي بود براي كارهاي آيندهات، و يه مقدمهي هوشمندانهاي بود براي چاپِ رمانات، یه تصمیم بهموقع، و تمامِ اينا اومد جلو و من احساس ميكنم مهدي يزدانيخرم دنبالِ يك جريانِ راستِ تندرو توي ادبياتِ فارسيه. توی این جریان چقدر خودت رو وامدار ابراهیم گلستان میدونی؟ م: من بيشتر از اينكه وامدارِ گلستان باشم توي اين جريان –كه هستم-، وامدارِ بازگشتم از چپ هستم. نويسندهاي مثلِ سلين در زندگيِ من تأثيرگذار خيلي بوده... س: مهدي تو زبان بلدي؟ م: من نه به اون صورت، يه ذره ژاپني بلدم و يه ذره فرانسه، حالا ژاپني رو دارم تكميل ميكنم اما سلین رو فقط فارسی خوندم. س: ميخوام ببينم تو از موضعِ سياست واردِ ادبيات شدي؟ م: من از ديدگاهِ ادبي وارد شدم، ولي فهميدم -اونم بهخاطرِ اينكه من خيلي علاقه دارم، هم نظريهي ادبي زياد ميخونم، هم فلسفهي سياسي زياد ميخونم و هم تاريخِ سياسي زياد ميخونم- اصلاً ادبياتي كه بيانگرِ امرِ سياسي نباشه، بهنظرِ من به پشيزي نميارزه؛ يه چيزِ تزيينيه؛ سيركه. اصلاً ادبیات ناچار به انجام اینکاره، چون داره با قدرت گفتوگو ميكنه. س: پس به نظرت ادبیات به عنوان یک قدرت منفعل و حرکت کننده و رو به جلو نمیتونه باشه؟ م: اون قدرت فرق ميكنه. ادبیات در حال گفتوگو کردن با قدرته، يه جاهايي مقابله ميكنه، و انتقاد هم که هميشه وجود داره. حالا يه جا ميبيني كه مثلاً رامبراند براي نشون دادنِ درهمريختگيِ بهوجود اومدهي نوكيسهها توي آمستردام، توي تابلوش مياد يه بههمريختگيِ عجيب رو بهوجود مياره، يه جا گرونيكاي پيكاسو رو داري، يه جا بيكن رو داري، يا مثلاً توي ادبيات هم همين رو داري؛ يه جا توي «سرخ و سياه»ِ استاندال، يك نگاهِ نسبتاً مترقّي، از يه كهنهسوارِ دورهي ناپلئون بهنامِ استاندال رو ميبيني، عليهِ كليسا و ارتش، يا توي قرنِ بيستم، سلين رو ميخوني توي «مرگِ قسطي»... س: درگیری نویسنده با سیاست مخصوصا تو جامعههای جهان سوم که ناخودآگاه خیلی زیاده. ولی حد این درگیری یا به قول خودت گفتوگو باید تا چه اندازه باشه. یعنی میتونه در حد مارلو، فوئنتس یا حتا یوسا باشه؟ یا در حد یه نفر مثل کوندرا، به عنوان منتقد سیاسی باقی بمونه؟ م: من مالرو رو خيلي دوس دارم. ببين! مالرو، چيزي بيش از یه وزيرِ فرهنگ بود. بهنظرِ من خدمتي كه مالرو به ادبيات كرد، خيلي بيشتر از كاري بود كه سارتر كرد، سارتر خيلي تو چشمتر بود. مالرو هم نويسندهي بهتري بود از سارتر، هم –حالا كاري ندارم توي نهضتِ مقاومت جنگيده بود- اينا مسائلِ شخصيه، اون دوره همه چنين چيزي داشتن، فرّخِ غفاريِ خودمونم جزوِ نهضتِ مقاومت بود، يه ريهاش رو هم از دست داده بود، ابراهيم گلستان ميگفت نیروهای گشتاپو با تير زده بودنش و به خاطر همین، يه ريهاش رو در آورده بودن!! منتها چيزي كه امروز از مالرو ميبيني و ايدههايي كه از مالرو در رمانهاش مونده، بيش از ميراثيه كه سارتر براي ما گذاشته توي رمانهاش. اصولاً راستگراها توي ادبيات، آدماي واقع بین تری بودن... س: در واقع شاید عملگراتر بودن. م: عملگراتر بودن. انتخابات فرانسه رو نگاه کن. اين سوسياليستها هم خيلي به ليبرالها نزديكن، دوستانِ چپ خوشحال نشن، چون اگر مطالعه كنن ميبينن ميتران سوسياليست بوده ديگه بالاخره كارنامهي ميتران هم مشخصه و اولاند هم فكر نميكنم زياد تفاوتي با ميتران داشته باشه. ملّتِ فرانسه اصولاً -جالبه- توي انتخابهاي سياسيشون نگاهِ راست داشتن. اين جمهوريِ پنجمشونه ديگه، آره؟ جمهوريِ پنجم تو رياستجمهور رو نگاه كن ديگه؛ ژرژ پُمپيدو؛ نابغهست رسماً. چهجوري مياد انقلابِ –بهنظرِ من بامزهي- هزار و نهصد و شصت و هشت رو جمع ميكنه؟ شورشِ دانشجويي... نوشته بودم اينو، هست، موجوده. اصلاً هزار و نهصد و شصت و هشت چيه؟ شايد برتولوچي در Dreamers بهترين توصيف رو ازش داده؛ يك روياي جنسيِ خيلي زيبا... س: اون كه هجويهست بهکل. م: آره ديگه. دويدن در خيابونها... خيلي هم زيبا بودش. ولي هزار و نهصد و شصت و هشت –جالبه- حزبِ كمونيست هيچ حمايتي از دانشجوهای معترض نكرد، و تنهاشون گذاشت. يه مشت جوون بودن كه آزاديهاي جنسي ميخواستن، يه بخشي از مطالباتشون اين بود –در سوربون-، حالا به مسائلِ ديگهاي هم كشيده شد. خب، جريانِ چپ هميشه اسطورهساز بوده... يه بار توي آلمانِ بعد از جنگ، دو روز دو تا آنارشيست شدن رييسجمهورِ ايالتِ باواريا، ديوونههايي بودن؛ وزير هم واسه خودشون تعيين كرده بودن... كافي بود اينا رو چپها داشتن؛ تا حالا سيصد بار ازشون تجليل كرده بودن و مجسمهشونو ساخته بودن و... س: با اين وجود پس مهدي يزدانيخرم رو شايد در آينده توي پُستِ سياسي ببينيم... م: من نه. من كارِ سياسي نميكنم... س: تحتِ هر شرايطي و با هر سیستمی؟ م: اين ديگه فراتر از نويسنده بودنه. بهنظرم نويسنده بايد بهشدّت سياسي باشه. س: سياسي باشه يا انقلابي باشه؟ م: بايد سياسي باشه. چون در کشور ما انقلابی بودن یه معنای تاریخی داره که با معنای انقلابی چپ ها به شدت متفاوته .نویسنده بايد شاخكهاي حساسي نسبت به سياست و عمقِ تاريخيِ وضعيتِ جامعهي خودش داشته باشه. ما -هميشه دارم ميگم- بهنوعي وارثانِ بیت المقدسیم كه صلاحالدّينِ ايوبي فتحش کرد و صلیبیون غاصب رو قتل عام نکرد. س: برگرديم سرِ روزنامهنگاري. اين طرزِ تفكرِ مهدي كه واضح بود و آشكارتر شد، چقدر توي ديدش نسبت به روزنامهنگاري تأثير گذاشته، مشخصاً توي «تجربه» و همون چند شمارهي «نافه» توي اين دوره... م: همونجور كه گفتم توي دورههاي مختلفي روزنامهنگاري كردم. از دورهاي كه با محمّدِ قوچانيام، بهصورتِ متمركز، توي مجلاتي كه در آورديم، از «شهروندِ امروز» تا «تجربه»، من بهصورتِ سيستماتيك شروع كردم توي سرمقالههام يا يادداشتهام يكسري ايدههايي كه خودم داشتم بسط دادم. شايد اين ايدهها خيلي سطحي باشه براي خيلي خوانندهها، ولي احساس ميكنم وارداتي نيستش؛ چيزيه كه خودم به اين نتيجه رسيدم. مثلاً يكي از دغدغههاي امروزِ من استفاده از آراي ابنِ عربي توي نقدِ ادبيه، و سنّتي كه ابنِ عربي نگاه ميكنه به بعضي از مفاهيم. خيلي عجيب و غريبه اين آدم. س: حالا بيشتر سمتِ پروندههاي ادبيات بريم... م: ببين! توي پروندههاي ادبي، يه بخشياش ما ناگزير به جريانِ روز هستيم... س: پروندههایی که تو این چند وقته تو تجربه و نافه بوده مستقیم با نظر تو بوده نه؟ م: بله. س: منظورت از جريانِ روز چيه؟ م: ببين! مثلاً فوئنتس ميميره، خب؟ ما مجبوریم که این اتفاق رو پوشش بدیم. س: آخه معمولاً اينجور پروندههاتون خيلي جمعوجور و در قالب چند تا یادداشت هستند. منظور من پروندههای مفصلی هست که تا به حال بوده. م: من براي «تجربه»ي بعدي، يه پرونده در موردِ ماكسيم گوركي دارم. س: به نظرم تو ادبیات خارج از ایران دست شما خیلی بازتره برای انتخاب. منظور من الان ادبیات ایران هستش و پروندههای ادبیات داستان ایرانی. م: آهان! در موردِ ايران... توي نويسندههاي ايراني من دارم تلاش ميكنم بيشتر به نويسندههاي جريانهايي بپردازيم كه يه جورِ ديگهاي ديده شدن. يك مشكلِ بزرگ وجود داره؛ «تجربه» بايد بيشتر جا بيفته، بحثِ فروش هم هستش. ما الان رضا اميرخاني رو برديم روي جلد. خيليها غر ميزنن، خيليها تعريف ميكنن. مثلاً من اعتقاد دارم رضا اميرخاني يكي از بهترين نويسندههاي اين روزگاره. كاري هم به ديدگاهاش ندارم، با اون ديدگاهاش داره داستانِ خوب مينويسه. س: منم قبول دارم که نویسنده خوبیه امیرخانی ولی مگه ما نویسنده خوب دیگهای نداریم؟ م: چرا. من در موردِ سناپور كار كردم. در موردِ احمد(غلامي) كار كردم. در موردِ هدايت، در موردِ گلشيري... س: دارم جديدا رو ميگم. نگاه كن، تو هميشه ميگي كه ادبياتِ داستانيِ ايران در حالِ پوستاندازيه. منِ مخاطب دوس دارم نمودِ حرف مهدي يزدانيخرم رو توي كارش ببينم. كارايي مثلِ هدايت، گلشيري، احمد محمود يا براهني كه كار كردي، توي اينا كه مسلماً نمودي نداره، چون اينا هر چقدر خوب و بزرگ باشن ولی تموم شدهان؛ منظور من ادبیات زنده هست. م: سناپور بوده، محبعلي بوده... س: محبعلي! كجا؟ م: توي روزنامههايي كه بودم درباره اش رفتم، توي مجله شايد نرفته باشم. مثلاً اونزمان كه جنجالِ «كافهپيانو» بود، كه هنوز معتقدم «كافهپيانو» رمانيه كه حرفهايی براي گفتن داره، ببین بخشِ ديگهاياش آقاي فرهادِ جعفري پرستیژ حفظِ شهرتاش رو نداشت. اين خيلي مهمه براي يه نويسندهاي كه شهرتي بهدست مياره، بتونه اينو مديريت و كارگرداني كنه، و متأسفانه خيلي از نويسندههاي ما این قابلیت رو ندارن. س: تو «لب بر تيغ»ِ سناپور رو كارِ خوبي ميدوني؟ م: من دوس ندارم «لب بر تيغ» رو. ولي حسينِ سناپور –خيلي صريح ميگم- آدميه كه فكر، پشتِ نوشتهشه؛ حسينِ سناپور كسيه كه با فكر مينويسه. من ممكنه بخشياش رو دوس نداشته باشم. من از ايدهي خشني كه پشتِ فكرِ سناپور بودش خيلي لذّت بردم. س: آخه صرف ایده خشن داشتن که نمیشه سراغ یه کتاب رفت. تو همون دوره کتابهای دیگهای هم بودن که خیلی خصوصیات بهتری داشتن و خشن هم بودن! م: داريم در موردِ سناپور صحبت ميكنيم... س: آره. ميخوام بگم كه توي همون دورهاي كه... م: ببين! سناپور رو من اولين بار سالِ هفتادوهفت ديدماش. اونموقع بحثِ قصهي شهري رو داشت مطرح ميكرد، هنوزم داره مطرح ميكنه و درباره ش بحث می کنه و می نویسه. يعني آدمي نيس كه بهروز بخواد حرفشو عوض بكنه؛ اونموقع كه هيچكس در موردِ قصهي شهري حرف نميزد، حسينِ سناپور داشت حرف ميزد و دغدغهاش بود، امروزم اين دغدغهشه. س: بهنظرت مخاطبهاي «تجربه» كيان؟ م: دو نوع مخاطب داره؛ يه سري مخاطبهاي حرفهايِ ادبيات هستن، يه سري مخاطبِ نيمهحرفهايان. بهنظرِ من سناپور «لب بر تیغ» در قامتِ «نیمه غائب» يا «ويران ميآيي» نيست، ولي سناپور نويسندهي مهميه. حتي اگر به فرض كارِ فوقالعاده ضعيفي هم بكنه بايد دربارهاش صحبت بشه. س: اون برابری هم وجود نداره گاهی. تو پروندهي غفارزادگان رو در نظر بگير. هر دو میدونیم که هم سناپور و هم غفارزادگان نویسندههای کار بلد و خوبی هستن. تمامِ نقدهايي كه براي كارِ غفارزادگان بود، متوسط و رو به منفي بود و تمامِ نقدهايي كه براي كارِ سناپور بود، متوسط و رو به مثبت بود. شاید چون غفارزادگان یه ذره غریبهتر هستش با این فضای روزنامهنگاری. م: نه، این موضوع دليل داره؛ يه سري مطالب رو ما سفارش ميديم به بچههايي كه منتقد هستن. من، تا اين لحظه كه پيشِ تو نشستم، هيچوقت به هيچ نويسندهاي نگفتم كه مثبت يا منفي بنويسه، چون اون آدمايي كه مينويسن رو قبول دارم. فقط اگه مطلب توهينآميز نباشه هيچ ايرادي نداره. س: آخه نگاه كن، از «نافه» تا «تجربه» دو بار واسه اميرخاني پرونده رفتي، دو بار خودت مصاحبه كردي، اتّفاقي كه هیچوقت جای دیگه نبوده. م: بهدليلِ اينكه رضا با هر كسي مصاحبه نميكنه و اون لطفشه كه هميشه دوس داره با ما مصاحبه كنه... س: ببین من مشکلی با اسم ندارم. دارم فقط نمونههای مختلف رو میگم. وقتي كه اين اتّفاق ميفته، نوبت به بقيه هم بايد برسه. يعني ما واقعاً نويسندهي خوبِ ديگهاي به غیر از امیرخانی نداريم؟ م: حرفات كاملاً درسته. ولي سينا، من نويسندهي تككتاب رو –ببخشيد، خيلي رك دارم ميگم- عكسشو يهصفحهاي برم، چهار-پنج صفحه هم دربارهي رمانِ به فرض خيلي عالياش برم، همه ميگن اِ! روابط. منم يه جاهايي ديگه خسته شدم. س: خب مگه الان نميگن بهت؟ الان هم همه این حرفها چه پشت سرت و چه تو روت وجود داره و خودت هم میدونی. م: الانم ميگن، ولي... بابا محمّد قوچاني گفت بيا شش صفحه براي كتابِ خودت در بياريم توي «تجربه»، اصلاً تو دخالتي نكن. گفتم من نوكرتم، بذار خواب راحت داشته باشم، اين جامعه ادبی ظرفيتِ اينو نداره هنوز. س: مثلاً اگه تو بياي -من خيلي دوس دارم، شايد تو موافق نباشي- در موردِ كارِ پيمانِ هوشمندزاده يا كارِ حامد حبيبي يه پروندهي كامل در بياري فکر میکنم یه جریان جدید ادبی رو پوشش دادی. م: مثلاً حامد مصاحبه نميكنه –دارم رك همينجا ميگم بخونه-، پيمانِ هوشمندزاده مصاحبه نميكنه، پيمان دوستِ صميميِ منه و فوقالعاده هم دوسش دارم. س: تنها به گفتوگو نیست. من ميگم وقتي يه جرياني مثِ پيمان هوشمندزاده و خیلی نویسنده دیگه که تو خیلی خیلی بهتر من میدونی و میشناسیشون داره توي ادبيات بهوجود مياد، اگه مهدي يزدانيخرم توي «تجربه» نره سراغاش كي بايد بره سراغاش؟ م: حرفات درسته. حالا شايد رضا اميرخاني فتحِ بابي بود كه من بتونم با جوونترها هم کار بكنم. ولي حدّاقل يكي-دو تا كتاب بايد داشته باشن. بهدليلِ اينكه مجلاتِ ادبي كمه توي ايران... س: و انتظار از تو زياده... م: آره. متأسفانه يه جاهايي ما بايد به مخاطب يه باجي بديم؛ بعضي از نويسندهها رو دوس دارن، دوس دارن باهاشون گفتوگو بشه. مثلاً رضا اميرخاني هميشه حرفِ نو براي گفتن داره، ممكنه من با بعضیاش موافق نباشم، ولي جرأتِ گفتنِ يه حرفهايي رو داره كه كسِ ديگهاي نداره و رضا اين حرفها رو ميزنه... س: حرفت درست ولی من به هیچ وجه با دو بار مصاحبه کنار نمیآم. م: اونموقع هم «جانستان...» رو در آورده بود، بهخاطرِ كتاباش بود. درسته، به هرحال این نظر توئه. مثلاً اين شماره یکی از بخش های ادبیات ایران ما درباره احمد غلامي خواهد بود، بهخاطرِ اينكه «جيرجيرك» داره به چاپِ سه ميرسه، تيراژِ اولاش دوهزار تا بوده، دوماش سههزار تا بوده، كارِ آبرومنديه و كاريه كه گليمِ خودشو از آب كشيده بيرون. اصلاً به فرض كارِ بد، ولي كتابيه كه داره به چاپِ سه ميرسه، عامهپسند نيست و فضاهاي خاصي رو داره تجربه ميكنه... س: در مورد طرح جلدها هم همیشه به «تجربه» انتقاد بوده. مگه کار اصلی «تجربه» ادبی نیست؟ ولی بیشتر مواقع طرح جلدها... م: سينا! همهي مخاطبها مثِ تو فكر نميكنن... بعد، سردبیر جلد رو انتخاب ميكنه؛ و قضيهي فروشِ مجله خيلي مهمه. كسي واسه عكسِ مهدي يزدانيخرم مجله نميخره، رودرواسي هم ندارم. س: یعنی واسه عکس امیرخانی میان مجله میخرن؟ م: رضا چرا. رضا نيمميليون تيراژ داشته. حالا هر چي هم بگن فلان ارگان رمانشو خريده، بهمان ارگان خريده. كتابشو مردم ميخرن، مثِ خيلي از نويسندههاي ديگه كه كتابشونو ميخرن و علاقه دارن. عامهپسندها رو ميذارم كنار، تأكيد دارم روي اين قضيه. س: تو همیشه امیدوار بودی و گفتی ادبیات ایران در حال پوست اندازیه. من دوس دارم نمودِ اين حرفت رو، اول توي كارِ خودت ببينم –كه حالا بحثِ بعديِ ماست- و بعد دوس باید توي پايگاهات ببينم که همون «تجربه» و «مهرنامه»ست. م: حرفات درسته. من اعتقاد دارم ادبياتِ ايران داره بهشدّت پيشرفت ميكنه. تلفات زياد داره ميده البته، طبيعي هم هستش... ما نویسندههای خوبی توی این چند ساله داشتیم که کارهای خوب و قابل دفاعی داشتن و نمونههاش هم زیاده. از طرفی جریانهای دیگه هم همیشه وجود داشتن. متأسفانه خيلي از اين عامهپسندنويسها فكر ميكنن اگه هشتصد صفحه بنويسن يعني رماننويسِ خوبي هستن در حالي كه به هیچ وجه اینطوری نیست... واقعاً دارن ادبيات رو به گند ميكشن. س: تو كتابايي كه توي نشر «چشمه» در آوردي همهاش قابلِ دفاعه واسه خودت؟ م: منم اشتباه هم توي «چشمه» داشتم که البته دلایل خودم رو دارم. س: مثلاً کار خانم بهاره رهنما یه اشتباه نبود؟ م: کار بهاره بهنظرم هنوز كارِ قابلِ دفاعيه؛ بهاره رهنما توي كتاباش داستاناي خوبي داشت... س: نسبت به چي؟ م: بهتره نسبي بررسي نكنيم؛ كتاب رو با خودش بسنجيم. س: نسبت به سينماگرهاي ديگه آره، شاید کار خوبی باشه ولی... م: من پشتِ تمامِ كتابهايي كه توي «چشمه» در آوردم وايمیستم. حالا ممكنه توي تنهاييِ خودم بگم اينو اشتباه كردم، اونو خوب كاري كردم، امّا اين بحثِ صنفيِ حرفهايِ منه؛ كه من وايميستم و از تكتكشون بهعنوانِ يك مديرِ بخش دفاع ميكنم. س: چقدر از ایدههایی که درباره ادبیات داری رو تونستی تو «چشمه» پیاده کنی؟ م: تقريباً نودوهفت-هشت درصدِ اين كارايي كه در مياد هيچ ربطي به ايدههاي من نداره. شايد يكي-دو تا كار بوده فقط. س: پس سياستهات و افکارت با کاری که تو «چشمه» میکنی فرق داره؟ م: من اگه بخوام بر اساسِ ايدههاي خودم كتاب دربيارم مطمئن باش «چشمه» جورِ ديگهاي خواهد بود، ولي الان من نگاه ميكنم به اون چيزي كه نويسنده خواسته ارائه بده و نگاه میکنم که چقدر تو ارائه ایدهش موفق بوده. انواعِ هتّاكيها رو شنيدم، توهينها رو شنيدم. ولي قسم ميخورم، هيچ كاري در «چشمه» به من تحميل نشد و هيچ كاري بدونِ رضايتِ خودم در نيومد. س: فکر میکنم اگه میخواستی با ایده خودت بری جلو تعداد کتابایی که تو «چشمه» در میاومد خیلی کمتر میشد. م: آره، شاید سالی دو یا سه تا... ببين، هميشه ميگن فلان نويسنده نويسندهي بزرگيه... تو نگاه كن جان آپدايك چند تا كار داره؟ گونتر گراس چند تا كار داره؟ سه تاش خيلي شاخصن، بقيهشم ممكنه خوب باشن. با يكي-دو تا كار در آوردن اتّفاقي نميفته؛ الان نشرهاي ديگه هستن كه سالی يكي-دو تا كار در ميارن و کار دیده نمیشه. ما با «چشمه» ميخواستيم جريانِ ادبي بهوجود بياريم. مگه اين كاري داره؛ من در سال بشينم؛ هزار تا كتاب بياد، سه تا انتخاب كنم، معلومه شاهكار در مياد هر سه تاش، حالا شاهكار كه نه ولي فوقالعاده قابلِ دفاع. ميتونستيم سالي دو –سه تا كار در بياريم، الان فكر ميكنم تعليقمونم- - نكرده بودن. س: «چشمه» كه ريسكِ بزرگي كرد مسلماً... م: توي دورهاي اومديم سرمايهگذاري روي ادبياتِ داستانيِ ايران كرديم كه همه رفتن سراغِ ترجمه، گفتن سانسور خورش كمتره و... ما اين كار رو كرديم و سودآور هم بود براي نشر. من ادعا نميكنم. من، بههمراهِ بهرنگِ كياييان، كاوه كياييان و تمام بچههای چشمه و نويسندههامون ثابت كرديم اين مردم ادبياتِ ايران رو ميخونن، اگه درصدي از استاندارد رو داشته باشه. یکی از دوستان، مثالِ قشنگي ميزنه هميشه براي من؛ ميگفت مردمِ پاريس، دعوايي كه زيرِ فلان پلِ رودخانهي سن انجام شده براشون از جنگِ ويتنام مهمتره. بهنظرِ من ما هم چنين روحيهاي ميتونيم داشته باشيم و داريم. اتّفاقهايي كه توي ادبياتِ ما ميفته رو مخاطب ميبينه و درك ميكنه. براي همين كتابا رو ميگيره ميخونه؛ به چاپِ دو ميرسه، سه ميرسه و... مهم نيس كسي باور كنه يا نكنه؛ هيچ مافيايي در كار نيس و هرکس هم که می خواد باور نکنه. س: اصلاً منظور از مافيا چيه؟ م: نميدونم. من اولاً نه دار و دستهاي دارم و نه باندی؛ يه آدمم، سيوسه سالمه، هميشه تنها كار كردم. ولی بالاخره ما يه جريانيم، يه گروه هستيم که با هم کار میکنیم. اگر عدهاي ايده داشتن و فكر داشتن رو مافيا ميدونن، خب بذار بدونن. ببين، من مطمئنم همهي نويسندهها خودشونو مركزِ جهان مي دونن –كه اينم خيلي خوبه-، ولي شايد بالاي صد-صدوپنجاه جلد از كتابايي بوده كه من رد كردم و در نشرهاي ديگه در اومده، و هيچ توفيقي نداشته، نشرهاي خوبي هم درشون آوردن. من سعی کردم تو نشر چشمه از نظر چند نفر استفاده کنم تا میزان اشتباه رو پایین بیارم. س: همهی کتابا رو خودت ميخوني؟ م: من تمامِ كتابا رو خیلی دقیق می خونم. س: كامل؟ م: مجموعهداستانها رو كامل میخونم؛ چون ممكنه نويسندهاي دوازده تا داستان بده، ده تاش ضعیف باشه، دو تاش درخشان باشه. يكسري رو هم قبل از من دوستان ميبينن و رد ميكنن، اونايي رو كه خيلي ضعيفه... س: چهجوري ميرسي اين همه كتاب رو بخوني؟ چیزی بین پونصد تا هشتصد جلد کتاب تو یه سال! م: خب، واقعاً داره بهم فشار مياد... س: جاهاي ديگه هم ميبينيم از هيچ جا عقب نيستي؛ هميشه بهروزي. ببخشید مگه روز شما چند ساعته؟ م: من تمامِ زندگيام همينه ديگه، يعني شايد بخشهايي از زندگيام براي همين لطمه ميخوره... س: معمولاً توی روز چه کارایی انجام میدی؟ م: روزام فرق ميكنه. سه-چهار روز در هفته ميرم باشگاه. بعد، من بازي كامپيوتري خيلي دوس دارم، مخصوصاً بازیهای اولشخص؛ حوصلهي بازيِ استراتژيك ندارم. بازياي پيشرفته رو هم سر در نميارم؛ با شصت نفر بايد صحبت كني و اون كليد رو بذاري اونجا، نه. من عاشق بازیایی هستم که میگه اسلحه رو بگير و برو. بهشدّت اخبار ورزشي رو پيگيري ميكنم بهعنوانِ يه استقلاليِ دو آتيشه. س: فردوسيپور رو دوس داري؟ م: فردوسيپور رو خيلي دوس دارم و خيلي دوستِ خوبي هم هست. سرِ اون كتاب يه دوستياي بينِ ما پيش اومد. آدمِ بسيار خوبيه، هرچند كه بيشتر استاد طرفدارِ تيمِ مليِ انگليسه، اما من آلمانيام و تيمشونم توي جامِ جهاني بدجوری به ما باخت -خودش ميدونه چي ميگم! س: ساعتِ مطالعاتات چهجوريه؟ م: من معمولاً شب كتاب ميخونم؛ يعني از غروب به بعد. غير از روزهايي كه صفحهبندي داريم و تا شب مجله هستيم. همكارِ من عليرضا غلامي هستش که یه روزنامه نگار درجه یکه و سه تا زبان می دونه.بارِ خیلی از كارهاي اجرايي روي دوششه. نوشتنم هم همينجوريه. س: شبا مينويسي؟ م: شبا مينويسم. البته دارم اين رويه رو تغيير ميدم، شاید زندگي زياد جذابي واسه خيليا نداشته باشم؛ نه اهلِ مهمونيام، نه اهلِ محفلي هستم. اصلاً اينا حُسن نيست ها، اينا ويژگيه، شايد بهخاطرِ ترسِ من از جماعته. دوستام خيلي محدود هستن. دوستاي غيرِ ادبيام خيلي زياد هستن؛ دوستاي فوتباليام، دوستاي كاراتهايم، بچهمحلهام. اهلِ اينترنتگردي نيستم، اهلِ وببازي نيستم به هيچ عنوان. س: توي فيسبوك نيستي؟ م: اصلاً، نه. نميتونم. شايد هنوز من خيلي عقبموندهام كه نميتونم، چون ميبينم همه بههرحال اومدن تو این فضا. س: جريانِ مطالعاتيات چهجوريه؟ برنامه مطالعاتی خاصی داری واسه خودت یا نه همینطور قاطیپاتی میخونی عین من؟ م: نه، قاطيپاتي ميخونم. ولي چند تا كتاب رو با هم نميخونم. ادبيات پليسي خيلي دوس دارم. فلسفهي سياسي. تاريخ نقاشي.از روانشناسي بدم مياد. جامعهشناسي، اسلامشناسي رو خیلی دوست دارم. خيلي متنوعست، براي همين بعضي وقتها احساس ميكنم وقت كم دارم. بعضي وقتها هم دوستان ميگن؛ ميگن يه ذره تخصصيتر كار كن. ميگم همهي اينا به ادبيات مربوط ميشه؛ هيچكدوم رو نميشه كنار گذاشت. بهدليلِ اينكه كارِ ديگهاي غير از اين كار ندارم و زندگيام از اين راه ميگذره، خوشبختانه يا بدبختانه مجبورم اینجوری زندگی کنم. س: درآمدت فقط از راهِ روزنامهنگاريه؟ م: فقط روزنامهنگاري و نشرِ «چشمه» و هيچ درآمدِ ديگهاي ندارم. اصولاً فكر نميكنم زندگيِ خصوصيام براي آدماي ديگه جذاب باشه؛ نكتهي خاصي توش وجود نداره. س: داستان نوشتنات چهجوريه؟ م: من اگه بخوام داستان بنويسم، نيمهشب شروع ميكنم تا دمِ صب. دو تا رمانم رو كه اينجوري نوشتم، سومي رو هم اينجوري دارم مينويسم. مقالههاي مهمم رو يكروز قبلاش مينويسم، ولي اصولاً دقيقه نوديام. يكسال هم بيشتر نيست كه تايپ ميكنم، قبلاً دست نويس بود. س: الان تنها كاري كه دستته همون رمان «خون» هستش؟ م: نه، من خيلي كارا رو در دست دارم هميشه... س: يعني هميشه چند تا كار واسه نوشتن دستات ميگيري؟ م: يه رسالهاي دربارهي فاشيسم و ادبيات دارم مينويسم كه اين مقالات آخری توی تجربه نمودي از اونه كه حالا كاملتر ميشه. بهزودي –كه خيلي زود نيستش- دوس دارم از ژاپني چيزايي برگردونم، ولي الان خيلي زوده. يه دورهاي اونا توي ادبياتشون دارن كه به ادبياتِ «بمبارانِ اتمي» معروفه. ادبياتِ جنگشون يه چيزه، ادبياتِ بعد از هيروشيما و ناكازاكيشون يه قصهي ديگهاي داره. س: ترجمه هم نشده؟ م: نه، ادبياتِ ژاپن چيز زیادی برگردونده نشده... همون خیلی معروفا مثل میشیما و کاواباتا و موراکامی و... س: من ايدهي كلّي رمانات رو خيلي دوس داشتم. در مورد زاویه دید، یه تحمیلی تو رمان وجود داشت که دست و پای مخاطب رو به شدت میبست و مجبورش میکرد؛ این تحمیل به نظرم کاملا هوشمندانه هستش و در راستای ایدههای رمان مدرن قرار میگیره. م: كاملاً به عمد بوده. من هميشه عاشقِ نويسندههاي مدرنيست بودم، چون خيلي زورگو بودن توي متن. حالم از پُستمدرنيسم و ايدههاش بههم ميخوره؛ از باز بودنِ متن؛ از شل و ول بودن. حالا اين نظرِ منه ها، شايد خيليها بگن نسبيتها... س: صحبت درباره پستمدرنیسم که خیلی مفصله ولی فکر میکنم مثل خیلی چیزای دیگه يه رگههاي ضعيفي ازش به ما رسيد كه اون خلاقيت رو نداشت... م: دقيقاً! آره، درست ميگي. ببين من دربارهي رمانم هم خيلي كوتاه بخوام حرف بزنم؛ من ميخواستم يه رمان بنويسم دربارهي شهرِ آبا و اجداديام تهرون؛ اين نه هيچ ارزشيه نه هيچ ضدّ ارزشي. هميشه احساس ميكنم توي اين شهر يه سري ارواح و آدما دارن ول ميچرخن. من ميخواستم داستانِ اينا رو بنويسم. بعدم اين شهر روي خون بنا شده. ميدوني كه، تهران زيرش پُرِ قناته. پدربزرگِ من بنا بودش، ميگفت دريايي از آب زيرِ تهرانه. خب، حالا اينو شايد ما به ازاش رو خون فرض كردم. چقدر توي اين شهر خون ريخته شده؟ هيچ شهرِ ديگهاي توي ايران، حدّاقل توي صدوپنجاه سالِ اخير –چرا، قديمتر ميشه بگي-... اینجوری نبوده. میدونی خونِ چه كسايي اینجا ريخته شده؟ چقدر روشنفكر توي اين شهر كشته شده، چقدر شاعر كشته شده، چقدر آدمِ عادي. این شهر چقدر بسترِ ناآراميها و شكستِ ملي بوده؛ مثلاً در دورانِ حضورِ متّفقين، سقوطِ رضاشاه، دورهي مشروطه و و و و... س: آخه اين بحث رو در موردِ تبريز هم ميشه داشت، در موردِ اصفهان هم ميشه... کلا نگاه ملی میهنی همه جا جواب میده. م: تهران يك جنسِ خاصي از شهره، كه هميشه سرگردون بود بينِ سنّت و تجدّد. تبريز تكليفاش مشخص بود، اصفهان هنوزم همونه. تهرانيها خيلي وقتها با مظاهرِ تجدّد برخورد ميكردن و ميخواستن با اون خو بگيرن... نویسنده ای حرفِ قشنگي ميزد؛ ميگفت دههي بيست خيلي دههي جذابي بود براي نسل من، چون هرروز اتّفاقِ جديدي ميافتاد؛ يهدفه آسفالت ميشد، يه روز سنگفرشِ جديد ميومد، يه روز كافه ميومد. يعني انقدر تحول زياد بود. شهرِ بلاتكليفيه تهران. من هميشه به اين قضيه اعتقاد داشتم كه اين شهر شهرِ سرگردونیه. شايد حكومتها توي ايران هم نميدونستن با اين شهر چهكار كنن. شايد بزرگترين شوخياي كه آغامحمّدخان كردش، پايتخت كردنِ اين شهر بود؛ با تاريخِ ايران شوخي كرد. اين شهر اصلاً نبايد پايتخت ميشد. اين شهر هيچ خصوصيتي براي پايتخت شدن نداره. ميخواستم رمانِ متفاوت بنويسم كه خونده بشه، ولي متفاوت با جريانهاي روز. تلاشم بود. ريسكه اين كار؛ يا ميگيره يا نميگيره. س: تو چرا اينقدر كمكاري پس؟ م: اين رمان چهار سال طول كشيد؛ پدرمو در آورد؛ پنجاه-شصت تا شخصيت هم بيشتر از اين داشت و واقعاً رمانِ آسوني نبود براي نوشتن. ولي رمانِ بعديام رو تا پايانِ سال تحويل ميدم. من سعي ميكنم اداي نويسندههاي فرنگي رو در بيارم و بتونم هر دو سال يكبار –حالا ما مميّزي رو هم در نظر نميگيريم و ميگيم نيست- يه كار چاپ كنم. فقط هم رمان، من داستانِ كوتاه نمينويسم. بسيار هم آدمِ ايدهآليستي هستم و فكر ميكنم كه بايد خيلي قوي نوشت؛ خيلي محكم كار كرد. و به ادبياتِ پاستوريزه؛ به ادبياتي كه يه جايزه براش بسه و يا دو تا تجديدِ چاپ نويسندهاش رو ارضا ميكنه اعتقادي ندارم. من برام تأثيرگذاري خيلي مهمه، چه توي روزنامهنگاري و چه تو نویسندگی. س: ببين، تكنيكي كه توي داستانات داري و به جاي نشانه از نماد استفاده كردي در راستاي همين تحميلِ قدرتِ نويسندهست؟ چون نشانه یه تاویلپذیری به متن میده و متن رو برای مخاطب باز نگه میداره. م: ببين، يه روح راويِ اين رمانه ديگه كه در آخرِ رمان لو ميره... وقتي آدم راوی رمان میشه، بالاخره يك دوربينيه كه داره حركت ميكنه و يك امرِ ارادي وجود داره پشتش. س: نه، مثلاً شروعِ رمانات رو ميگم، وقتي تو ميگي: "دندانهاي جرمگرفتهي دانشجوي تاريخ"، اين خيلي حالتِ نمادين داره تا بحثِ نشانهاي. معنای خیلی صریح و رویی داره. م: موقعي كه داشتم اينو مينوشتم فكر ميكردم سيگارِ زياد دندون رو جرم ميده. فقط همین. س: يعني بحث رو نميخواستي به تاريخ ربطاش بدي؟ م: نه، اصلاً. در اين كه من ميخواستم رماني بنويسم كه امرِ سياسي و امرِ تاريخي داشته باشه ترديدي نيست. س: نه، در موردِ همين يه تيكه دارم ميگم:"كولهبارِ سنگين روي دوش دانشجوي تاريخ" واقعا نمادی از تاریخ سنگین روی دوش اون نیست؟!؟! م: اصلاً. اين وضعيتِ خيلي از دوستاي من بودش. س: اما به نظر من که کاملا اینجوری میآد و اینجوری برداشت میشه... م: نه. من يه روز رفتم سازمانِ انتقالِ خون، خون دادم، سالِ هفتادوشش، یادمه برفم ميومد، سرطانِ خون هم نداشتم اتّفاقاً!، يعني همينجوري ويرم گرفت گفتم برم خون بدم. اين توي ذهنم مونده بود تا يه جايي استفادهاش كنم. اصلاً دنبالِ نماد نبودم. يك جاهايي از رمان صحنههايي هست كه –درست نيست من توضيحشون بدم- تلاشم بوده خوانشهايي پيدا بكنه، ولي اصولاً براي من قصه گفتن خيلي مهم بوده. چون فكر ميكنم تو اگه بخواي تأثير بذاري، بايد مخاطب رو بشوني پاي قصهي خودت. حالا یه بنده خدایی یه نقد مفصلی نوشته. تلاش کرده بگه نویسندگان ایرانی باید به تاریخ عمیق تر نگاه کنن و هیچ مصداقی درباره ی این عمق ندادن! من اصولا از این قضیه عمق خسته شده م. و فکر می کنم در این نوع نگاه ها یه جور خودنمایی جاهلانه وجود داره که ربطی نه به رمان من داره و کس دیگه. این بندگان خدا که یا دنبال عمق می گردن یا نوستالژی دهه ی چهل دارن یا عارشون می یاد رمان ایرانی بخونن شوخی های جامعه ی ادبی ایرانند. من به صراحت می گم دوران اینجوری کلی گویی ها و نصیحت کردن ها تموم شده و آب در هاون کوبیدنه... س: قصه يا خردهقصه؟ بسترِ داستانی تو رو خردهروایتها شکل گرفته. م: آره. وقتی تو قصهت رو تو گوش مخاطب خوندی، میتونی هر بلايي سرش بياري؛ شادش كني، تحتِ تأثير قرارش بدي. اين برمیگرده به ذهنیتی كه من هميشه توي فاشيسمِ ادبي داشتم و ديكتاتورياي كه توي روايت دنبالش هستم. و من فكر ميكنم از نگاهِ هگلي كه هميشه به تاريخ هست، منطقي باشه. س: يعني اون نگاهِ تلخِ سياهِ... م: تلخِ سياهِ، كشتارگاه بودنِ تاريخ، تكرارِ تاريخ. و راست و حسينياش ميخواستم يه چيزِ بسيار جذابِ خشن بنويسم؛ پُر از خون. حالا می خوان بگن هالیوودیه، شاهکاره، چرنده و ...برام مهم نیست. من کار خودم رو می کنم. س: خودت راضياي؟ م: آره، راضي هستم. مميّزي هم ضربهي زيادي بهش نزد خدايياش. صحبت كردم، يعني با تعامل... س: با كي تعامل كردي؟ م: من با آقاي اللهياري خيلي صحبت كردم؛ چند تا جلسه داشتيم... س: راحت بود جلسهها؟ راحت تونستي وقت بگيري؟ یعنی بالا و پایین نداشت؟ م: آره، راحت وقت گرفتم و نكاتي رو كه فكر ميكردم بايد صحبت بشه رو مطرح كردم. مشکل چيزِ زيادي نبودش؛ چند تا كلمه كه ميتونست ما به ازاهاي ديگهاي هم داشته باشه و من اين كار رو انجام دادم. ولي اگه قرار بود بخشي از روايتِ من رو نابود كنه به هيچ عنوان چاپاش نميكردم. خيلي سخته، ولي عقدهي چنين چيزي رو نداشتم كه به هر طريق من يك كتابي در بيارم كه اسمِ من خورده باشه روش. مطمئن باش به هیچ وجه اینجوری نیستش. س: خودت رو بيشتر منتقد ميدوني يا روزنامهنگار يا نويسنده؟ م: من صد در صد نويسندهام، نه بهخاطرِ اينكه اونا چيزاي بديان؛ ژورناليسم براي من بسيار مهمه و كسايي كه ژورناليسم رو بهعنوانِ فحش استفاده ميكنن بهنظرم -ببخشيد- آدماي احمقي هستن و چيزي از ژورناليسم نميدونن، مگه اينكه بيان تعريف بدن بگن چه نوع ژورناليسمي. س: پس چرا الان بيشترِ وقتات سرِ روزنامهنگاری و این مسائل میگذره؟ م: من زندگيام از اين راه ميگذره. س: يعني اگه درآمد داشتي کمتر سراغ این موضوعات میرفتی؟ م: كمتر مينوشتم. همين الانم خوشحالم كه توي روزنامه نيستم و مجله دارم، مجله بهم فراغِ بالِ بهتري ميده. شايد توي اين شرايطِ نامشخصي كه پيشِ روي ماست، من ناچار بشم دوباره صفحهي ادبيات دربيارم توي روزنامه. اميدوارم اين اتّفاق نيفته، چون خودم از اين وضعيت مجلهداري راضيام. خيلي از نويسندههاي دنيا هم تا آخرِ عمر يا سردبيرِ مجلهاي بودن، يا دبيري بودن، يا صفحاتِ ثابت داشتن. بالاخره چون ما نميتونيم با كتابهامون ارتزاق كنيم؛ نويسندههاي گندهتر از من و خيلي گردنكلُفتتر از من هم نميتونن از راهِ كتاب ارتزاق كنن چه برسه به من. در عينِحال كارِ ديگهاي بلد نيستم. مثلاً بعضي از دوستان شركتي ميرن، كارمندِ جايي هستن يا كارِ ديگهاي دارن، در كنارش نويسندههاي خيلي خوبي هم هستن. ولي من اين دو تا رو كنارِ هم دوس دارم. حدّاقل، فكر ميكنم، ميخواستم ثابت كنم توي اين رمان كه من شخصيت نويسندگيام فرق ميكنه با شخصيتِ منتقدم، حدّاقل تلاشم اين بوده. س: دربارهي تعليقِ نشرِ «چشمه» چيزي ميخواي بگي؟ م: ببين، تعليقِ نشرِ «چشمه» خيلي منو ناراحت كرده. يكي از دوستانِ خوبم كه مدّتها هم هست كه باهاش صحبت نكردم –اميدِ مهرگان-، يه جملهاي از ماركس نوشت يه بار سرِ يه مقالهاي كه دربارهي يكي از يادداشتهاي من لطف كرده بودش و به استقبالِ اون رفته بود بهقولِ ادبا، مضمونِ اون جملهي ماركس اين بود كه: شرايط خيلي بده، شرايط خيلي فلانه، پس من الان اميدِ وحشتناكي ميبينم. من حالا نميگم شرايط خيلي بده، ولي من فكر ميكنم كه قضيهي نشرِ «چشمه» قطعاً حل ميشه، يعني فكر ميكنم با كمترين خرَد هم اين قضيه حلشدنيه، كه اگر حل نشه اون يك قصهي ديگهايه كه بايد بعداً بشينيم دربارهاش صحبت كنيم. با توجه به دادههايي كه من دارم، بهنظرم با يك ريشسفيدي حل ميشه. فکر می کنم توی ایران آدم های عاقلی وجود دارن که جلوی تندروی های بعضی ها رو بگیرن و فارغ از اختلاف نظرهای سیاسی و فکری به جریان های پویای فرهنگی علاقه مند باشن. چشمه فقط یک نام نیست. یک کارنامه ست با نمرات مختلف. کارنامه ای که به بخش مهمی از تاریخ فرهنگ چند ده سال اخیر ایران منگه شده و هیچ کس این توان رو نداره که بخواد ستاره های افتخار چشمه رو از او بگیره. باز تاکید می کنم، من عضو بسیار کوچکی هستم در جامعه ادبی ایران. اما می دونم هنوز جوانمردان زیادی هستن که نمی ذارن کسانی که دغدغه ی ادبیات ندارن، چشمه رو گل آلود کنند. حسن کیائیان یکی از شریفترین انسان های روزگاره و این برای من مهمه که با شریف ترین ها کار کرده ام. حالا چه بر سر چشمه بیارن مهم نیست. مهم شرافت و کارنامه ای هست که از این مرد می مونه و قطعا وسیع تر و پربارتر راهش رو ادامه می ده. س: اگه يكي الان بخواد واردِ «تجربه» بشه بهعنوانِ همكار، چهكار بايد بكنه؟ م: بسيار راحت؛ بايد استانداردي از نوشتن رو داشته باشه، نميگم خيلي خوب بنويسه، ولي استانداردي از نوشتن رو داشته باشه. توي كار با «تجربه» ما محدوديتِ فضا و حجم داريم. س: يعني اون سختگيرياي كه گفتی در همین مرحله تموم میشه؟ م: نه نه اون سختگيري بهشدت روی متن هستش. س: و فقط و فقط بحثِ ادبيات... م: فقط ادبياته؛ فقط برام همين ادبيات مهمه و با هيچ آدمي هم مشكلي ندارم. هميشه هم سعي كردم كارِ خودم رو بكنم و راهِ خودم رو برم، و اين كار رو بازم ميكنم. من عاشق نوشتن هستم. و هیچ کس نمی تونه من و امثال منو از این موهبت محروم کنه. س: خب من فکر میکنم حرف دیگهای نداشته باشم. خسته نباشی مهدی جان و ممنون که وقتت رو به من دادی. منبع: ادبیات ما (www.adabiatema.com) [ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۱ ] [ 13:34 ] [ شاهین کارخانه ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |