ژورنالیست جوان وبنوشت شاهین کارخانه
| ||
مارکوس لفی ترجمه ی:امیرحسین هاشمی
همکارم رفت و من در خانه ی پیرمرد ماندم.تلفن زنگ زد.کمی صبر کردم و بعد برداشتم.خدا خدا می کردم یکی از آشنایان اش نباشد که حالا بخواهد خبر مرگ او را این طور تصادفی ،آن هم از یک غریبه بشنود. " آقای جونز خونه ان؟ خودوتونید آقای جونز؟ " " نه نیستن،نه." " کی می آن؟ " فعلا نمی آن." " کی می تونم دوباره زنگ بزنم؟" " می شه خودتون رو معرفی کنید؟ " " آقای جونز اخیرا از خدمات بیمه ی ما خوششون اومده بود و ..." " الان دیگه خوششون نمی آد." " ببخشید می شه بپرسم شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ " " من پلیسم. آقای جونز مرده.برای همینه که من الان اینجام." " خب چطوره که ..." " مرده " " شاید بشه..." " مرده،مرده،مرده!دومتر اون طرف تر افتاده رو زمین." " سرکار به نظرتون بیمه ای که دارید تمام نیازهاتون رو پوشش می ده؟ ازش راضی اید؟ " تلفن را قطع کردم و برگشتم که تلویزیون ببینم.
به نقل از مجله داستان همشهری آبان ماه 1390 [ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۱ ] [ 13:1 ] [ شاهین کارخانه ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |